شعر/ندارد شهر، زهرایی که یار رهبرش باشد
محمدحسین رحیمیان

هیاهویی به پا گشت و میان شهر طوفان شد
مناجاتت به هم خورد و بساط غم فراوان شد
شده تکرار تاریخ و نصیب کعبه آتش شد
امان از این مدینه، باز هم همدست شیطان شد
تو را ترساند از آتش، فراموشش شده انگار
به عشق خادم ِدرگاه تو آتش گلستان شد**
ندارد شهر، زهرایی که یار رهبرش باشد
دوباره دست بستن شیوه دنیاپرستان شد
پیاده، پا برهنه، پیر مردی در پی مرکب
تمام عالم بالا، ازین غصه پریشان شد
نوایت گاه وا اماه بود و گاه وا جداه
بگو یاد چه افتادی چرا چشم تو گریان شد
تو را بردند از آن کوچهای که مادرت افتاد
دلیل روشنی دارد اگر زانوت لرزان شد
چه آورده سرت این روزگار بی مروتها
چه دردی داشتی آقا، چرا با زهر درمان شد
میان خانهای که سوخته تا آخر عمرت
به پا هر روز و هر شب روضه شام غریبان شد
تو گریه میکنی جور دگر این آخر عمری
بر آن جسمی که بی سر شد، بر آن جسمی که عریان شد
چه میشد گر نبود آن شب میان کربلا زینب
همین که سر جدا شد بی حیاییها دو چندان شد
**جریان هارون مکی که در تنور رفت