هدیه روزمادر من از «خانطومان» رسید
مجری مراسم که میگوید: «کمکم باید آماده استقبال از آقا میثم شویم»، انگار در میان جمع، زلزله میشود. همه روی پا میایستند و به اطراف نگاه میکنند. همه چشمانتظار مسافر سبکبالیاند که آمدنش سه سال و ۴۷ روز به تأخیر افتادهبود. آقا میثم که از راه میرسد، خانمها روی سرش نقل میپاشند و آقایان هروله میکنند تا به او برسند، شاید فرصت در آغوش گرفتنش نصیبشان شود. خانواده، رفقا، همرزمان و دوستداران که دور میثم حلقه میزنند و فضا در همهمه خوشامدگوییهای خیس از اشکشان غرق میشود، صدای بغضآلود بانویی از پشت سر در گوشم صدا میکند که گرچه میثم را نمیبیند – و حتی نمیشناسد – اشک میریزد و با آن لهجه زیبای آذریاش یکریز قربان صدقه جوان رعنای جمع میرود و میگوید: «میثم جان! سلام ما را به آقا قمر بنیهاشم (ع) برسان. سلام ما را به علیاکبر (ع) برسان...» و تمام قصه همین است؛ مسافر «خان طومان» آمده تا دلهای بیقرار دوستدارانش در تهران را هم با خود ببرد به سرزمین بلا، به محضر ارباب بیکفن، به صحن و سرای مولایش در کربلا.
منتظر آمدنش نبودیم!
پشت سر مادر که حالا دیگر رمقی ندارد، آرامآرام حرکت میکنند. دو خواهر شهید، مثل مادرشان صبورتر و دریادلتر از آن هستند که بتوان تصور کرد. جلو میروم و میگویم: «چشمتان روشن.» لبخند کمجانی روی صورت «راضیه نظری»، خواهر شهید میثم نظری، پخش میشود. تشکر میکند و میگوید: «همینکه بعد از سه سال و ۴۷ روز، چشمانتظاری مادرم تمام شد، خدا را شکر میکنیم. درست در شب ولادت خانم حضرت فاطمه زهرا (س) به ما خبر دادند میثم برگشته و این، عیدی بزرگی برای مادرمان بود. مامان خیلی خوشحال شد و گفت: ممنونم پسرم. این بهترین هدیه برای روز مادر بود.»
«سمیه» خانم، خواهر بزرگتر شهید، در تکمیل صحبتهای خواهرش، از راز بزرگی برایمان میگوید: «این سه سال و ۴۷ روز گرچه خیلی سخت گذشت و دلتنگی برای میثم خیلی آزاردهنده بود اما بیتابی نکردیم. آرامش خاصی داشتیم چون میدانستیم خودش اینطور میخواهد. میگفت: «وقتی حضرت فاطمه زهرا (س) مزار ندارند، من خیلی شرمنده میشوم اگر قبر و نشانه داشتهباشم.» اینطور بود که از شنیدن خبر بازگشت پیکرش شوکه شدیم! حدود ده روز قبل، همسایهها خواب دیدهبودند که من و خواهرم داریم شکلات پخش میکنیم. به مادرم گفتهبودند: شاید قرار است پیکر میثم برگردد. اما باز هم چنین موضوعی در ذهن ما نبود. وقتی مادرم خواب همسایه را تعریف کرد، گفتم: مامان! بیایید خواسته میثم را به خواسته خودمان ترجیح دهیم و راضی شویم هرکجا آرامش دارد، همانجا باشد. بهاینترتیب، در این سه سال هیچوقت نگفتیم باید پیکرش برگردد، باید مزار داشتهباشد و باید... واگذار کردهبودیم به خواسته خودش و خانم حضرت زینب (س).»
آقا که تاییدش کردند، گفتم: میثم از پیش حضرت زینب (س) برنمیگردد
راضیه خانم برمیگردد به سه سال و ۵۴ روز قبل و ادامه میگوید: «جز خانواده خودمان، به هیچکس نگفتهبود عازم سوریه است. میگفت: کاری که برای خداست، نباید در بوق و کرنا شود. ۱۴ دیماه اعزام شد و یک هفته بعد، در ۲۱ دیماه به شهادت رسید. معلوم بود در راه خانم حضرت زینب (س) او را خریدهبودند...»
برای سمیه خانم اما داستان زینبی شدن تهتغاری خانه، رنگ و بوی دیگری داشت: «اصلاً خبر نداشتم میثم در تدارک اعزام به سوریه است. یک شب خواب دیدم در خانهمان هیات و مراسم عزای امام حسین (ع) برقرار است. یکدفعه حضرت آقا- رهبر انقلاب - وارد خانهمان شدند و در میان تعداد بسیار زیاد روحانی سادات که در مجلس حضور داشتند، رو به پدر و مادرم کردند و با اشاره به میثم فرمودند: «احسنت به این پسر! احسنت به شیوه تربیتی شما! ببالید به این پسر!» وقتی خوابم را در خانواده تعریف کردم، مادرم نگاهی به میثم کرد و گفت: «دارد میرود سوریه.»
من تازه آن روز خبردار شدم. به خواهرم گفتم: میثم برود، دیگر برنمیگردد. اصلاً شبیه شهدا شدهبود؛ چهرهاش، رفتارش... گفتم: تا میتوانی بغلش کن، ببوسش، بویش کن که یک حسی به من میگوید این رفتن، برگشتن ندارد... همان هم شد. کل اعزام تا شهادتش فقط ۷ روز طول کشید.» خواهر شهید مکثی میکند و ادامه میدهد: «انشاالله این سعادت، قسمت همه آنهایی شود که آرزوی شهادت دارند. میثم آرزوی شهادت داشت و به آرزویش رسید و سعادتمند شد. بالاخره مرگ قرار است سراغ همه ما بیاید. خوش به حال کسی که مرگش، شهادت باشد. وقتی به پدرم میگفتم: چطور است که برای میثم بیتابی نمیکنید؟ میگفت: وقتی میدانم جایگاهش کجاست، وقتی میدانم در بهترین جای عالم است، چرا بیتابی کنم؟»
سمیه خانم یادش نمیرود از حضور پرشور عاشقان شهدا در مراسم هم تقدیر کند: «از همه کسانی که امروز به این مراسم آمدند، تشکر میکنیم. اینکه اهمیت قائل میشوند برای شهدا و تلاش میکنند برای مطرح کردن آنها و زندهنگهداشتن یادشان، خیلی ارزشمند است.»
کاش میتوانستم به مادرش بگویم...
با چشمهایی که هنوز خیس است، به دور شدنِ آرامآرام و سلانهسلانه مادر شهید نگاه میکند. همانطور که زیر لب دعا میخواند، سر صحبت را با او باز میکنم. لبخندبرلب، انگار هنوز از اتفاقی که افتاده، مبهوت است، میگوید: «خیلی اتفاقی پایم به اینجا باز شد. تا به حال به معراج شهدا نیامدهبودم. امروز برای کارهای شخصی به این حوالی آمدهبودم؛ کارهای شناسنامهام را پیگیری کردم و به درمانگاه همین نزدیکی رفتم. از اینجا عبور میکردم که دیدم ازدحام است. کنجکاو شدم و پرسوجو کردم. وقتی گفتند: یک شهید مدافع حرم آوردهاند که تازه شناسایی شده، من هم همراه جمعیت وارد معراج شهدا شدم. خیلی خوشحالم که امروز این سعادت نصیبم شد که در چنین مراسمی باشم.» حاجیه خانم «طاهره اصفهانی» با حسرت ادامه میدهد: «نتوانستم مادر شهید را از نزدیک ببینم و با او همکلام شوم. اگر فرصت فراهم میشد، به ایشان میگفتم: خوش به سعادتت که چنین اولادی داشتی. از خدا میخواهم به شما صبر زینبی بدهد. دعا میکنم اجر و پاداشش را نصیب شما بکند که البته کرده است؛ همینکه سعادت داده مادر شهید باشید، بالاترین پاداش است. این سعادت، نصیب هرکسی نمیشود.»
به حرف و ادعا نیست، به شبیه شدن است
آقا میثم را که بدرقه میکنند، تازه داستان برایشان شروع میشود. هرکدام تنها، یا دوتایی و چندتایی گوشه دنجی نشسته و خلوت کردهاند. در میان سکوت پرحجم حاکم بر فضا، واکنشها میان اشک، بهت و حسرت، متفاوت است. زانوبهزانوی دو دختر جوان که مینشینم، آنقدر غرق در عالم خودشاناند که متوجه حضورم نمیشوند. از حال و هوایشان که میپرسم، باز هم سکوت است و سکوت. میگویم: وسط هفته، در میان دغدغه درس و دانشگاه، اینجا چه میکنید؟ لبخند کمرنگی روی صورت «حُسنا جهادیه» مینشیند و میگوید: «اگر اینجاییم، خودشان دعوتمان کردهاند. راستش را بخواهید، نمیدانم چه اتفاقی افتاد و چه نیرویی بود که امروز مرا به اینجا کشاند! اما دلم میخواست به استقبال شهید بیایم و با مادرش دیدار داشتهباشم.» «هانیه» هم در تکمیل صحبتهای دوستش میگوید: «این شهدا آنقدر در زندگی ما تاثیرگذار بودهاند که نگاهمان به دنیا و مسیر زندگیمان را تغییر دادهاند. من از یک مقطعی، دیگر از شهدا خجالت میکشیدم. اینطور بود که تصمیم گرفتم بیشتر به خودم و احوالات و رفتارهایم دقت داشتهباشم و با خودسازی، تلاش کنم راه آنها را ادامه دهم. البته همین را هم از عنایت و توجه خودشان میدانم.»
صحبت از شناسایی پیکر شهید بعد از 3 سال که به میان میآید، حُسنا هیجانزده میگوید: «زیاد سر مزار یادبود شهید میثم نظری میرفتم و همیشه آنجا حس خوبی داشتم. دیشب که شنیدم پیکرش شناسایی شده و به کشور برگشته، حس عجیبی به من دست داد. من به شهدای گمنام و جاویدالاثر ارادت خاصی دارم و وقتی هم برمیگردند، حس میکنم یک نشانهاند.» او از ارادتش به شهدا میگوید اما فوری حرف خودش را تکمیل میکند و با اشاره به عکسی که در دست دارد، ادامه میدهد: «درست است که به لطف خدا الان گروههای زیادی از نسل جوان جذب شهدا بهویژه شهدای مدافع حرم شدهاند اما واقعیت این است که این علاقه و ارادتها کافی نیست. شهید «رسول خلیلی»، یکی از شهدای مدافع حرم، حرف قشنگی دارد. میگوید: «نزدیکشدن به شهدا، به برادر، برادر گفتن و ادعای رفاقت کردن نیست؛ به شبیهشدن است.» راست میگفت؛ هرکس ادعای رفاقت با شهدا دارد، باید تلاش کند شبیه آنها شود.»
به آقا میثم گفتم دعا کند آخرِ کار ما هم شهادت باشد
سر که برمیگردانم، صفی که در دو ردیف، جلوی درِ یک اتاق تشکیل شده، توجهم را جلب میکند. سرک که میکشم و آن تابوت منقش به پرچم مقدس سهرنگ را وسط اتاق میبینم، به جواب سئوالم میرسم. گردانندگان مراسم خوب دانستهاند ارادتمندانی که از چهارگوشه شهر خودشان را به معراج رساندهاند تا به مسافری که از جوار عمه سادات آمده، خوشامد و زیارت قبول بگویند، تا دلشان را با درد دل با فدایی خانم (س) سبک نکنند، راضی به رفتن نمیشوند.
سراغ جمع پسران نوجوانی میروم که این پا و آن پا کردنشان نشان میدهد طاقتِ در صف ایستادن، ندارند. از علت حضورشان که میپرسم، بنا میکنند به تعارف کردن و هرکدام جواب دادن را به دیگری حواله میدهند. تا میگویم: سئوال خاصی ندارم، فقط میخواستم بدانم این موقع روز، مگر کار و زندگی نداشتید که آمدهاید اینجا؟، «علیرضا عرب ساغری» تعارف را کنار میگذارد و میگوید: «اگر بحث کار و زندگی باشد، این شهدا از ما بیشتر کار و زندگی داشتند. میتوانستند نروند. میتوانستند کنار همسر جوان و بچههای قدونیمقدشان بمانند و در اول جوانی، به فکر آرزوهایشان باشند. اما همه اینها را گذاشتند و بهخاطر امنیت ما به میدان جنگ رفتند. همه اینها یعنی ما به شهدای مدافع حرم، مدیونیم. اصل ماجرا، همین دِینی است که نسبت به شهدا داریم. میخواستیم دینمان را ادا کنیم. علاوهبراین، دلمان میخواهد ادامهدهنده راه شهدا باشیم. حضور در این برنامهها کمک میکند، حالات معنویمان را حفظ کنیم و به شهدا نزدیکتر شویم.»
میخواهم بحث را ادامه دهم که نوبتشان میرسد و انگار جذبهای میکَنَد و میبَرَدشان. چند دقیقهای میگذرد. بیرون که میآیند، میپرسم: به آقا میثم چه گفتی؟ علیرضا در جواب میگوید: «گفتم سلام ما را به خانم حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) برسان. و خواستم دعایمان کند. دعا کند آخرش مثل خودش، شهید بشویم. البته شهادت، اشکال مختلفی دارد ها؛ یکی مثل آقا میثم، جانش را فدا میکند. یکی مثل حضرت آقا، شهید زنده است. یکی هم مثل سردار سلیمانی، زندگیاش را وقف مسیر حماسه و مقاومت میکند. مهم این است که در راه شهدا باشی و خدمت کنی.»
اشتباه نکنید؛ آنها فقط برای اعتقاداتشان شهید نشدند!
در حالیکه جانماز متبرکشدهاش را تا میکند، جلوی راهش قرار میگیرم. از حال و هوایش در این دیدار خاص که میپرسم، میگوید: «کمی صحبت و درد دل با شهید داشتم. خواستهام این بود که در این دنیا مراقبمان باشد و به من و همه دختران جوان کمک کند خودمان و پاکدامنیمان را حفظ کنیم. در آن دنیا هم شفیع و دستگیرمان باشد.»
اسمش را که میپرسم، میگوید: «دیدهبان ۱۴۰۴» و بعد با خنده اضافه میکند: «که البته حالا بعد از بیانیه گام دوم، دیگر باید بگویم؛ دیدهبان ۱۴۴۴.» دختر جوانی در مقابلم ایستاده که معلوم است جهان بزرگی در درونش دارد. نگاه پرسشگرم را که میبیند، میگوید: «من، تحلیلگر مسائل سیاسی هستم. مسائل داخلی و بینالمللی را رصد میکنم و حول محور بیانات و راهنماییهای مقام معظم رهبری، به تحلیل مسائل روز میپردازم و دغدغهام این است که سرباز این راه باشم.»
از ارتباط این دغدغه با راه شهدا سئوال میکنم و خانم دیدهبان موشکافانه اینطور توضیح میدهد: «اشتباه است اگر تصور کنیم شهدای مدافع حرم فقط برای بحث اعتقادی و دفاع از حریم حرم به میدان جنگ با داعش رفتند. حرکت رزمندگان مدافع حرم، چند بُعد داشت؛ بحث عقیدتی، بحث امنیت کشور خودمان و بحث مسائل مشترک میان ما و جهان اسلام. این موارد را که خوب بررسی کنیم، به فهم سیاسی شهدا – و نه سیاستزدگی آنها – پی میبریم. حرکت رزمندگان و شهدای مدافع حرم، نشاندهنده فهم بهموقع آنها از صحبتهای رهبر بود. بسیاری از آنها هیچوقت آقا را از نزدیک ندیدهبودند اما اشاره ایشان را گرفتند و وارد میدان شدند. خیلی مهم است که هم بفهمی، هم عمل کنی و هم بهموقع عمل کنی. از من بپرسید، میگویم این سطح از ولایتپذیری رزمندگان و شهدای مدافع حرم، ریشه در تقوایشان داشت.»
دلم میخواست بچههایم عطر شهادت را استشمام کنند
نوزادی کنارش خوابیده و دختر بچهای هم مدام از او میخواهد نگاهش را از شیرینکاریهایش نگیرد. حواسش به هر دو هست و همزمان با کتاب دعا هم همراهی میکند. ناچار، مخلّ تلاشش برای مدیریت همه اینها میشوم و میگویم: با بچه کوچک، سخت نبود حضور در این مراسم؟ چشمهایش هم مثل لبش میخندد و میگوید: «راستش را بخواهید، بله. سخت بود. بهویژه آنکه از راه دوری هم آمدهام و دو ساعت در راه بودم. اما باید میآمدم چون مدیون شهدا هستیم. شرمنده شهداییم و این کمترین کاری بود که از دستم برمیآمد.
دخترانم – محدثه پنج ساله و زهرا هشت ماهه – را هم همراه خودم آوردم تا عطر شهادت را استشمام کنند و انشاالله در آینده بتوانند راه این شهدا را ادامه دهند. دعا میکنم شهید نظری در زندگی دستشان را بگیرد و کمک کند مثل خودش همین مسیر را انتخاب کنند. و اطمینان دارم شهید به ما نظر میکند، همینطور که امروز با لطفش، ما را به این مراسم دعوت کرد.»
«فاطمه سادات حسینی» دستی هم بر آتشِ ترویجِ فرهنگ جهاد و شهادت دارد و خیلیها را با یاد شهدا پیوند دادهاست: «از ظرفیت فضای مجازی برای معرفی شهدا و سبک زندگیشان استفاده میکنم. خوشبختانه بازخوردهای خوبی هم دریافت کردهام. بعضی خانمها که تا قبل از این، شهدا را باور نداشتهاند، با دریافت همین پیامها به شهدا علاقهمند شدهاند و عنایت شهدا هم شامل حالشان شده است.»
گفتم اگر وساطت کنی آقا را ببینم، بهجای تو هم تماشایش میکنم
چند بار خم میشود و هرچه روی موکتهای معراج ریخته را برمیدارد. دنبالش میروم و وقتی مشتش را بالای سطل زباله باز میکند، میگویم: «قطعاً در همه مجالس برای برداشتن زبالههای روی زمین خم نمیشوی...» غافلگیر میشود. چند ثانیهای نگاهم میکند و بعد، لبخندبرلب میگوید: «نه. اینجا به احترام شهدا این کار را انجام میدهم. دوست ندارم جایی که قدمگاه شهداست، کثیف و آلوده باشد.» صحبت از حضور امروزش در معراج شهدا که میشود، نوبت غافلگیری من است. «فائزه برق لامع» با لذت خاصی میگوید: «من هفتهای یکبار به اینجا میآیم! ارادت به شهدا، آرزوی شهادت و عشق زیارت پنج شهید گمنامِ حاضر در این فضا، بهانههای همیشگی من هستند. فقط هم این نیست. برای عرض این ارادت، زائر دائمی گلزار شهدای بهشت زهرا (س) و گلزار شهدای امامزاده علیاکبر (ع) چیذر هم هستم.»
قبل از اینکه بخواهم چیزی بگویم، پیشدستی میکند و ادامه میدهد: «اگر بدانید چه عنایتها از شهدا دیدهام...! مدتی قبل در یکی از مجالس عمومی حسینیه امام خمینی (ره) شرکت کردهبودم و دلخوش بودم که حداقل میتوانم آقا را از راه دور ببینم. اما همان هم نصیبم نشد. ازدحام جمعیت آنقدر زیاد بود که بهناچار از فضای حسینیه اصلی خارج شدم. رفتم طبقه بالای حسینیه و زدم زیر گریه. آن روزها داشتم کتاب زندگی شهید دهقان را میخواندم. یکدفعه یاد قسمتی از کتاب افتادم که صبح همان روز خواندهبودم. شهید دهقان به خواهرش گفتهبود: «اگر من نبودم و به دیدار آقا رفتی، از طرف من هم یک دل سیر ایشان را تماشا کن.» در همان حال آشفته، در دلم به شهید دهقان گفتم: کمک کن من بروم داخل حسینیه. قول میدهم از طرف تو هم آقا را تماشا کنم.»
اشکهایم تمامی نداشت. یکدفعه یکی از خانمهای خادم به طرفم آمد، دستم را گرفت و گفت: «پایین دیدمت که نتوانستی وارد حسینیه شوی. بیا برویم.» دنبالش راه افتادم. باورتان نمیشود؛ مرا به جایگاه ویژهای که مخصوص مهمانان است، برد و گفت: چند دقیقه اینجا بنشین و راحت آقا را ببین. باورکردنی نبود؛ من که به یک نظر دیدن آقا از فاصله صد متری و از پشت سرِ صدها نفر راضی بودم، حالا در جایگاه ویژه و در فاصله بیست متری آقا نشستهبودم! با تمام هیجانی که داشتم، یادم نرفت که این توفیق را از عنایت شهید دهقان دارم. من هم سر قولم ماندم و در تمام آن دقایق، آقا را فقط به نیت شهید دهقان تماشا کردم.»
آمدهایم حق بچهمحلمان را ادا کنیم
کنار 5 شهید گمنام در معراج شهدا ایستادهاند و دلنوشتههای روی تابوتها را میخوانند. میگویم: مراسم خیلی وقت است تمام شده. چرا خیلیها نرفتهاند؟ خود شما چرا هنوز اینجایید؟ «محمدرضا عبدی» میگوید: «همه به عشق شهید ماندهاند. ما که حتماً باید میماندیم چون شهید نظری، بچهمحلمان بود.» «مهدی طاهری» در تکمیل صحبت دوستش میگوید: «آقا میثم را کموبیش میشناختیم. اینقدر میدانیم که خیلی جوان پر شر و شوری بود. یعنی همهچیزش بهجا بود. فرمانده پایگاه بسیجمان، همهیاتی شهید بود. برایمان تعریف میکرد آقا میثم وارد هیئت که میشد، دیگر بیرون نمیرفت؛ یا پرچم میزد یا کفش جفت میکرد یا... آخرش هم از عشق امام حسین (ع) به شهادت رسید.» به محمدرضا میگویم: امروز از آقا میثم چه خواستی؟ بدون مکث میگوید: «خواستم دست ما را هم بگیرد. شفاعتمان کند تا آن دنیا ما هم کنار ارباب بیکفنش باشیم.»
«سلفی عارفانه» آقا داماد و عروس خانم با شهدا
بدون شک، لقب خاصترین مهمانان مراسم امروز به آنها تعلق میگیرد؛ «آرش اکبرپور» و «سمانه رمضانعلیزاده»، تازهعروس و دامادی که بشاش و خندان، مشغول سلفی گرفتن با پسزمینه عکس و یادگاریهای شهدا هستند. از خوشسلیقگیشان که تعریف میکنم، آرش اکبرپور میگوید: «این اولین عکس مشترک ماست و دلمان میخواست با شهدا باشد. شما اسمش را بگذارید؛ سلفی عاشقانه، عارفانه یا سلفی تقوا.»
هیجانزده نگاهشان میکنم و آقا داماد با یادآوری اینکه دو-سه روز دیگر مراسم عقد رسمیشان برگزار میشود، ادامه میدهد: «اینجا، اولین جایی است که با هم آمدهایم. میخواستیم اولین قدم زندگی مشترکمان را با یاد شهدا برداریم. آمدهایم به شهدا توسل کنیم تا زندگیمان همیشه تحت حمایت آنها و زیر سایه عنایتشان باشد. انشاالله شهید میثم نظری که امروز مهمانش بودیم به ما و زندگیمان نظر کند و دعا کند مثل میثم تمّار در رکاب امام زمانمان باشیم.»
افزودن دیدگاه جدید