خلوت دلدادگان/عبای شفا بخش!

کد خبر: 11916
وارث: در آستان جانان، جان به جان جانان سپردن و مصداق "موتوا قبل أن تموتو"، شدن؛ هنر مردان خداست. دوستان حضرت دوست، دل، از همه اغیار، خالی کرده و آن را لبریز از شوق حضور در خلوت دلدادگان نموده اند. محفل نورانی اعتکاف که تطهیر کننده جسم و جان از آلودگی هاست، آرزوی محبین حضرت حق است.

به مناسبت فرا رسیدن ایام نورانی اعتکاف مطالبی را در باب آداب حضور در اعتکاف را آورده ایم:

عبای شفا بخش!

شخصی بود که نسبت به حالاتی که عدّه ای در مقابل عرفا، علما و اولیاء الهی داشتند، ایراد می گرفت و میگفتک این امّل بازی ها چیست که در می آورند و خم می شوند دست آن ها را می بوسند  تبرّک می گیرند و ... .
او احساس تجدّد گرایی و منِیّت و سواد زدگی داشت و فکر می کرد کسی هست و با خواندن چند درس، چیزی شده است. امّا بعد از مدّتی، حال بچه ایشان به هم خورده بود و به هر جایی که رفته بودند، نتیجه نگرفته بودند. حالا مبتلا و گرفتار شده بود. به هر حال فرزند دلبندش است و به او علقه دارد.
یک مرتبه، بالاخره فطرت الهی بشر، او را به امام زاده صالح تجریش می کشاند. با این که خودش می گوید: من اصلاً امام زاده ای نمی شناختم و از این مطالب اطّلاعی نداشتم؛ امّا تا در آن فضا قرار گرفتم، حالم عوض شد. گوشه ای نشسته بودم و گریه می کردم.
شخصی کنار من نشسته بود، گفت: خیلی مظطرّ هستی! یک نگاهی به او کردم و دو مرتبه در حال خود فرو رفتم.
گفت: ناراحت نباش.
من پیش خودم گفتم: او هم دلش خوش است و به ما گیر داده است. فرزندم دارد جلوی چشمم پر پر می شود و دکتر ها هم او را جواب کرده اند.
گفت: اگر مریض یا مشکلی داری؛ راهی را به تو می گویم، برو انجام بده، اگر نشد؛ من هر هفته این جا هستم، بیا و بر گوشم سیلی بزن!
ناخودآگاه گفتم: چه راهی؟!
گفت: به قم نزد آیت الله بهجت برو و عرض حال کن و مشکلت را بگو؛ إن شاءالله درست می شود.
می گوید: من که از این مطالب متنفر بودم، در روز ولادت امیر المؤمنین علیه السلام که تعطیل بود، به قم رفتم. عنوان کردند جشنی هست و من هم با پرس و جو مسجد ایشان را پیدا کردم. هر کاری کردم که جلو بروم نشد؛ امّا در آن حالات و هیجاناتی که در آن جا بود، به سختی توانستم دستی به عبای ایشان بکشم. گفتم: اگر راستاست، این کار را انجام بده.
یک باره ایشان برگشتند و نگاه عمیقی به من کردند. بعد هم فرمودند: معصومه علیها السلام! معصومه علیها السلام!
فهمیدم منظورشان این است که به خدمت بانو برو. خدمت بانوی مکرّمه، حضرت معصومه علیها السلام رفتم و گفتم: خانم! من دختری مریض حال دارم که خجالت می کشم نامش را که لیدا است، جلوی شما بگویم؛ چون می دانم این نام ها در شأن یک مسلمان نیست. امّا به من آدرس دادند به این جا بیایم وإلّا خودم اصلاً این مکان ها را بلد نبودم.
می گفت: دیگر از همه چیز بریده بودم و حال خوشی نداشتم. شب شد، نمازم را خواندم و برگشتم. وقتی برگشتم، دیدم حال بچّه بدتر شده است، طوری که او را سریع به بیمارستان بردیم و دیگر داشت تمام می کرد.
 پیش خود گفتم: این هم از این آدرسی که به من دادند!!!
بچّه را سریع بردند، اکسیژن وصل کردند و ... و او داشت نفس های آخر را می کشید. وقتی پزشکان بیرون آمدند، گفتند: معلوم نیست چه می شود، یک لحظه می رود و یک لحظه می آید. بعد از دقایقی هم مجدّد آمدد و گفتند: بچّه برگشت جای نگرانی نیست!
دو، سه روزی در بیمارستان بود. هر چه از او آزمایش گرفتند، دیدند هیچ نشانی از سرطانی که می گفتند، نیست. حال بچّه بهتر شد و وضعش خوب شد.
خیلی متعجّب بودم که چه شده؟ گفت: بابا! نمی دانم چه بود، فقط می دانم یک کسی، همان چیزی را که آخوند ها روی دوششان می اندازند، آورد و روی بدن من انداخت. پیرمردی هم آمد و گفت: کامل بر روی او بکشید. کامل کشیدند و بعد از آن، عرقی کردم و دیگر احساس کردم همه بیماری هایم رفت!
او حتّی اسم عبا را نمی دانست، امّا من فهمیدم آن دستی که بر روی عبای آیت الله بهجت رحمةالله کشیدم، چنین تأثیری داشت.
مردان خدا، وجودشان، الهی می شود؛ لباس تنشان، تبرّک می شود و حالاتشان، حالات دیگری است! چرا؟ چون این ها از دنیا بریدند.

/الف121