اشعار آیینی ویژه شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
وارث :این گریه های بی سخن اشکال دارداین گریه های بی سخن اشکال داردیا این که چشمان حسن اشکال دارد؟هرروز می شوئی سه دفعه پیرهن رامادر،مگر این پیرهن اشکال دارد؟وقتی که می دانی کسی پشت دری هستپس با لگد وارد شدن اشکال دارددست مرا بشکن،ولی دست علی رابستن جلوی چشم من اشکال دارد...آیا نمی دانی که با این دست سنگینسیلی زدن در گوش زن اشکال دارد؟درشب تنی را دفن کردن مشکلی نیستدفن جنازه بی کفن اشکال داردیک جای دیگر هم زن غساله می گفت:من مطمئنم این بدن اشکال دارد***یک لحظه فکرش را بکن که مادر توستحالا بگو:لطمه زدن اشکال دارد؟مصطفی خرسندی اهل مدینه فاطمه ام را نظر زدنداهل مدینه فاطمه ام را نظر زدندبا برق چشم خرمن جان را شرر زدنددر اول ربیع خزان شد بهار منماه مرا به آخر ماه صفر زدنداز چوب، خون تازه روان شد به روی خاکاز بس که با غلاف به پهلوی در زدندمی رفت آب غسل نبی از کفن هنوزکاین قوم، دل به آب برای گذر زدندتا آمدم به خویش، جلالش کبود شدبدسیرتان جمال مرا بی خبر زدندهر قدر گفت دختر پیغمبرم مزناهل مدینه فاطمه را بیشتر زدنداین جای دست های فلانی فقط نبوداین نقش را مسلَّم، چندین نفر زدند...محمد سهرابیافتادن زن، درپيش چشم ديگران ديدن نداردگفتن ندارد، كوچه شلوغ و جاي يك سوزن نداردنامرد مردم، حق علي و فاطمه خوردن نداردمادر به خود گفت، شايد كسي كاري به كار زن نداردمن از نبي ام، حتما كسي كاري به كار من نداردافتادن زن، درپيش چشم ديگران ديدن نداردبرخيز مادر، زينب پناهي غير اين دامن ندارد--وقتي حسينت، درلحظه ي گودال پيراهن نداردمجید تال باید شبانه داغ علی را به خاک بردابریست کوچه کوچه، دل من ـ خدا کندنم نم، غزل ببارد و توفان به پا کندحسّی غریب در قلَمَم بغض کرده استچیزی نمانده پشت غزل را دوتا کندمضمون داغ و واژه و مقتل بیاوریدشاید که بغض شعر مرا گریه وا کندبا واژه های از رمق افتاده آمدممی خواست این غزل به شما اقتدا کندحالا اجازه هست شما را از این به بعداین شعر سینه سوخته، مادر صدا کند؟مادر! دوباره کودک بی تاب قصه ات ...تا اینکه لای لای تو با او چها کندیادش بخیر مادرم از کودکی مرامی برد تکیه تکیه که نذر شما کندیادم نمی رود که مرا فاطمیه هامی برد با حسین شما آشنا کنددر کوچه های سینه زنی نوحه خوان شدمتا داغ سینه ی تو مرا مبتلا کندمادر! دوباره زخم شما را سروده امباید غزل دوباره به عهدش وفا کند:یک شهر، خشم و کینه، در آن کوچه – مانده بوددست تو را چگونه ز مولا جدا کندباور نمی کنم که رمق داشت دست تومجبور شد که دست علی را رها کند...تو روی خاک بودی و درگیر خار بودچشمی که خاک را به نظر کیمیا کندنفرین نکن، اجازه بده اشک دیده اتاین خاک معصیت زده را کربلا کندباید شبانه داغ علی را به خاک بردنگذار روز، راز تو را برملا کند...گفتند فاطمیه کدام است؟ کوچه چیست؟افسانه باشد این همه؛ گفتم خدا کندحسن بیاتانی امروز بزم ماتم زهرا بهشت ماستاشکی بود مرا که به دنیا نمی دهماین است گوهری که به دریا نمی دهمگر لحظه ای وصال حببم شود نصیبآن لحظه را به عمر گوارا نمی دهمعمری بود که گوشه نشین محبتماین گوشه را به وسعت دنیا نمی دهمدر سینه ام جمال علی نقش بسته استاین سینه را به سینه ی سینا نمی دهمتا زنده ام ز درگه او پا نمی کشمدامان او ز دست تمنا نمی دهمسرمایه ی محبت زهراست دین منمن دین خویش را به دو دنیا نمی دهمگر مهر و ماه را به دو دستم نهد قضایک ذره از محبت زهرا نمی دهمامروز بزم ماتم زهرا بهشت ماستاین نقد را به نسیه ی فردا نمی دهمدر سایه ی رضایم و همسایه ی رضااین سایه را به سایه ی طوبی نمی دهمسید رضا مویدزهرا اگر نبود بهشتی نداشتیمقدری که داشت قدر مسلّم زیاد بودخون دلی که خورد کمش هم زیاد بوداو نور خلقت است که در نور خلقتشزاویّههای روشن مبهم زیاد بودزهرا اگر نبود بهشتی نداشتیممهرش اگر نبود جهنّم زیاد بوددر خانهاش تمام کنیزان مقدّسندجایی که مثل حضرت مریم زیاد بودتارِ گلیم کهنهی انفاق کرده اشهرچند در نگاه گدا کم؛ زیاد بودآری درست، مادرمان زود پیر شدآری درست، در دل او غم زیاد بوداما برای سنّ کمش گریه کم کنیدهجده بهار از سر عالم زیاد بودحامد تجریمصحفی اعجاز دارد که کلامش فاطمه است مصحفی اعجاز دارد که کلامش فاطمه است آن نمازی قرب دارد که قیامش فاطمه استآنکه من هستم فقیر ابن فقیر خانه اش آنکه من هستم غلام ابن غلامش فاطمه است دستبوس فاطمه بودن کمال مصطفاست در مقامات نبی این بس مقامش فاطمه است حکم زهرا بر تمام انبیا هم واجب است شرع ما پیغمبری دارد که نامش فاطمه است حج زهرا ظاهرا بیت الحرامش مرتضاست حج مولا باطنا بیت احرامش فاطمه است فاطمه امر خداوند است و مامورش علیست پس امام اوّل عالم امامش فاطمه است مصطفی یا مرتضی یا فاطمه یا هرسه تا؟ مانده ام از این سه تا اصلا کدامش فاطمه است؟ عقلها راهی ندارند و زبانها الکنند در مقام اهل بیتی که تمامش فاطمه است علی اکبر لطیفیان عزیزم تو خیلی جوانی بمانتو که می توانی بمانی بمانعزیزم تو خیلی جوانی بمانتو هم مثل من نیمه جانی بمانزمین گیر من! آسمانی! بماناگر می شود می توانی بـمانتو نیلوفرانه ترین یاس شهروجود تو کانون احساس شهردعاگوی هر قدرنشناس شهرنکش دست ازدست دستاس شهرنباشی چه آبی؟ چه نانی؟ بمانچه شد با علی همسفر ماندنت؟چه شد ماجرای سپر ماندنـت؟چه شد پای حرف پدر ماندنـت؟پس از غصه ی پشـت در ماندنت ندارد علی همزبانی بمانبرای علی بی تو بد میشودبدون تو غم بی عدد میشودنرو که غرورم لگد میشود و این سقف سنگ لحد میشودتو باید غمم را بدانی بمانچرا اشک را آب رو میکنی؟چرا چادرت را رفو میکنی؟چرا اسـتخوان در گلو میکنی؟چرا مرگ را آرزو میکنی؟چه کم دارد این زندگانی؟ بمانحسین رستمیبه نام تو در و دیوار خانه می لرزدچنانکه دست گدایی شبانه می لرزددلم برای تو ای بی نشانه می لرزدهنوز کوچه به کوچه ،حکایت از مردیستکه دستِ بسته ی او عاشقانه می لرزدچه رفته است به دیوار و در که تا امروزبه نام تو در و دیوار خانه می لرزدچه دیده در که پیاپی به سینه می کوبد؟چه کرده شعله که با هر زبانه می لرزد؟هنوز از آنچه گذشته است بر در و دیواربه خانه چند دلِ کودکانه می لرزددگر نشان مزار تو را نخواهم خواستکه در جواب، زمین و زمانه می لرزدز من شکیب مجو ، کوه صبر اگر باشمهمین که نام تو آرند شانه می لرزدمیلاد عرفان پور به هر چه غیر خدا پشت پا زد و جان دادبه هر چه غیر خدا پشت پا زد و جان دادبه خانه رنگ کبود عزا زد و جان دادبرای حاجت همسایه ها دعا می خوانددوباره سر به همه خانه ها زد و جان دادحریم گیسوی ما را به پنجه ها نسپردکه شانه بر سر گیسوی ما زد و جان دادز درد سینه و پهلو به خویش می پیچیدمیان بستر خود دست و پا زد و جان دادنشد که آب خنک دست او دهد اسماءحسین را دم آخر صدا زد و جان دادکشید روی سرش چادری و بعد از آنگریز گریه به یک بوریا زد و جان دادحجت الاسلام محسن حنیفینا گفته ها دارد دل غم پرورت بامننا گفته ها دارد دل غم پرورت بامنحرفی بزن از گوشه ی چشم ترت بامنبانوی محجوبم بیا و درمیان بگذارشرح بلایی را که آمد بر سرت بامناز اتفاقاتی که پیش آمد در آن کوچهآن ماجراهایی که گفته دخترت بامنای کاش امکان داشت راز رو گرفتن را یک بار میگفتی بغیر از معجرت بامنیک روز کارِ خانه ، نان پختن ، کمی لبخنداما چه کاری کرد روز دیگرت بامنامروز از اول فقط گفتی " حلالم کن"ای وای اگر اینست حرف آخرت بامنقبل از تو من جان میدهم ، احیاء من باتوبعدش بروی چشم، غسل پیکرت بامنمصطفی متولّی ای خوش آن روزی که ما در خانه مادر داشتیمای خوش آن روزی که ما در خانه مادر داشتیمدیده از دیدار رخسارش منور داشتیمهرکسی جسم عزیزش روز بردارد ولیما که نعش مادر خود را به شب برداشتیمکاش آن روزی که تنها مادر مارا زدندما یکی را در میان کوچه یاور داشتیمکاش محسن را نمی کشتند تا ما غنچه اییادگار از آن گل رعنای پرپر داشتیمکاش آن ساعت که دانستیم بی مادر شدیمجای آغوشش به خاک تیره بستر داشتیماین در و دیوار می گرید به حال ما که مامادری بشکسته پهلو پشت این در داشتیممادر ما رفت از دنیا در آن حالی که ماگریه بر حالش سر قبر پیمبر داشتیم غلامرضا سازگارآن چنان داغ تو بر روی دلم سنگین استآن چنان داغ تو بر روی دلم سنگین استکه بهار فرجت حسرت فروردین استمحض امسال نه ، این غصه ی چندین قرن استقصّه ی درد فراق تو غمی دیرین استلحظه ی ناب شکوفا شدنم در روضه ستهر کجا حرف بهار است بهارم این استاشک، چون باده ی نابی ست که سرمستی آنبا وجود همه ی شوری آن شیرین استبر خلاف همه امسال لباسم، قلبمبا سیاهی غم فاطمیه رنگین استوه! چه سالی شود امسال که از آغازشنایم از نغمه ی یا فاطمه آهنگین است***باغبان! دور کن از حائل در یاسَت راغنچه ات در خطر حمله ی یک گلچین استمحمّد بیابانیتوان واژه کجا و مدیح گفتن او قلم قناری گنگیست در سرودن او کشاندنش به صحاریِ شعر ممکن نیست کمیت معجزه لنگ است پیش توسن او چه دختری، که پدر پشت بوسهها میدید کلید گلشن فردوس را به گردن او چه همسری، که برای علی به حظّ حضور طلوع باور معراج داشت دیدن او چه مادری، که به تفسیر درس عاشورا حریم مدرسه کربلاست دامن او بمیرم آن همه احساس بیتعلق را که بار پیرهنی را نمیکشد تن او دمی که فاطمه تسبیح گریه بردارد پیام میچکد از چلچراغ شیون او از آن ز دیده ما در حجاب خواهد ماند که چشم را نزند آفتابِ مدفن اوغلامرضا شکوهی قرار بود که عمری قرار هم باشیمقرار بود که عمری قرار هم باشیمکه بیقرار هم و غمگسار هم باشیماگر زمین و زمان هم به هم بریزد بازمن و تو تا به ابد در مدار هم باشیماگر تمام جهان دشمنی کند با مامن و تو یار هم و جاننثار هم باشیمکنون بیا که بگرییم بر غریبی همغریبه نیست، بیا سوگوار هم باشیمدر این دیار اگر خشکسالی آمده استخوشا من و تو که ابر بهار هم باشیمنگفتیم ز چه خون گریه میکند دیوار؟مگر قرار نشد رازدار هم باشیم؟نگفتیم ز چه رو رو گرفتهای از من؟مگر چه شد که چنین شرمسار هم باشیم؟به دست خسته ی تو دست بسته ام نرسیدنشد که مثل همیشه کنار هم باشیمشکسته است دلم مثل پهلویت آریشکسته ایم که آیینهدار هم باشیممحمّد مهدی سیّاربا پا زدند بر در و در را صدا زدندبا پا زدند بر در و در را صدا زدندبی اطّلاع آمده و بی هوا زدنددیدند چون حریف نبردش نمی شونددستش طناب بسته به او پشت پا زدندیک عده جاهل متجاهر به فسق هملب تشنه آمدند ولی آب را زدندیک دسته مس که رنگ طلا هم ندیده اندتهمت به بی کفایتی کیمیا زدندبا جمع نامنظّمشان سنگ ریزه هاسیلی به روی مادر آیینه ها زدندشیطان پرست های به ظاهر خدا پرستحتّی تو را برای رضای خدا زدندتحریف کرده اند تو را تازیانه هااز بس که حرفهای تو را نا به جا زدندحالا که می شود اگر آن سال ها نشدپرسیدن همین که شما را چرا زدند؟رضا جعفریپرواز آسمانی او را مَلک نداشت پرواز آسمانی او را مَلک نداشت ماهی که در اطاعت خورشید شک نداشت سنگش زدند و دست ز افشای شب نَشُست آن نور ناب ، واهمه ای از محک نداشت مهتاب زیر سیلی شب بود و آفتاب حتی دو دست باز برای کمک نداشت این بود دستمزد رسالت؟ زمینیان! ای خلق خیره! دست محمد نمک نداشت؟ میپرسد از شما که چه کردید؟ مردمان گلدان یاس باغچه ی من ترَک نداشت خورشید و ماه را به زمینی فروختند ای کاش خاک تیره ی یثرب فدک نداشت امید مهدی نژاد من كه از عشق علی چون شمع شيدا سوختم من كه از عشق علی چون شمع شيدا سوختم صاحب جنت منم، اما در اينجا سوختم سوختم تا يك سر مويی نسوزد از علیتا بماند رهبرم ، من بی مهابا سوختم بی گنه بودم ولی در آتشم انداختند محسنم شد كشته، ناليدم كه بابا سوختم زينبم می ديد آتش زائر رويم شده از پريشانی او در بين اعدا سوختم صورت آتش گرفته تا زسيلی شد كبود شكر كردم، بهر حفظ جان مولاسوختم مثل چشم مجتبی ، مسمار ، يارب سرخ بود من نمی گويم چه شد تنهای تنها سوختم هركه نان از سفره ی ما برده بود استاده بود بسكه نامردی بود در اين تماشا سوختم سوختم تا شعله ی عشقت بماند جاودان پای تا سر يا علی با اين تمنا سوختم جواد حیدری چه قدر ناله زدی بهر دست بسته شدهمدینه کوفه ی اول چو غرق شد در خواب خموش گشت و خموش و فتاد از تب و تاب به زیر نور کمی از هلال نازک ماه برای غسل علی آب می کشید از چاه حسن(ع)چو بغض فرو برد شور و شینش را به سینه داشت سر زینب و حسینش را رها ز چلّه ی دل تیر آه می کردند به جسم خسته ی مادر نگاه می کردند علی یکایک گل های خویش را بوسید به گریه گفت مبادا بلند گریه کنید کننده ی در خیبر پس از ثنای خدا شروع کرد به غسل و بگفت یا زهرا برای شستن آن یاس نیلی پرپر فتاد لرزه به دست خدایی حیدر به ساق اشک شرار دلش زبانه کشید چو دست خویش بر آثار تازیانه کشید همو که داشت به اطفال خود بسی تاکید همو که گفت عزیزان من سکوت کنید کشید دست ز غسل و به ناله و فریاد سرش نهاد به دیوار و از نفس افتاد علی بریده بریده گلایه کرد آغاز که ای همیشه به هر مشکلی مرا هم راز منی که پیش تو یاقوت اشک می سفتم منی که درد دل خویش با تو می گفتم چه قدر ناله زدی بهر دست بسته شده ولی نگفتی از این بازوی شکسته شده.... محمود کریمیعشق یعنی دل سپردن در الست عشق یعنی دل سپردن در الست از می وصل الهی مستِ مستعشق یعنی ذکر ناموس خدایا علی گفتن به زیر دست و پاعشق یعنی جلوه صبر خدا شرم ایوب نبی از مرتضیعشق یعنی صبر در هنگام خشم عشق یعنی جای سیلی روی چشمعشق بر دل ها شهامت می دهد عشق بر تن ها حلاوت می دهدعشق بر دلداده فرمان می دهد عاشق جان داده را جان می دهدعشق باعث شد که دل سامان گرفت پشت درب خانه زهرا جان گرفتعشق یعنی انقلاب فاطمه از کبودی چشم خواب فاطمهعشق یعنی عشق ناب فاطمه بیت الاحزان خراب فاطمهعشق یعنی صحبت بی واهمه حیدر دربند پیش فاطمهآن که خود مرد دلیر جنگ بود دستگیر فرقه ای صدرنگ بود عشق یعنی عاشقی در تار و پود گردش دستاس با دست کبود عشق یعنی گریه های حیدری دختری دنبال نعش مادری عشق یعنی قلب چون آئینه ای جای میخ در به روی سینه ایعشق یعنی انتظار منتظر سینه ای مجروح از مسمار درعشق یعنی طاعت جان آفرینرد خون سینه بر روی زمین محمود کریمیما بی خیال سیلی زهرا نمی شویم«باز این چه شورش است که در خلق عالم است»ماه عزای فاطمه روح مُحرم استخون گریه کن ز غم،که عقیق یمن شویرخصت دهد خدا که تو هم سینه زن شویدر فاطمیه از دل و جان گریه می کنیمهمراه با امام زمان گریه می کنیمدر فاطمیه رنگ جگر سرخ تر شودآتش فشان غیرت ما شعله ور شودشمشیر خشم شیعه پدیدار می شودوقتی که حرف کوچه و دیوار می شودلعنت به آنکه پایگذار سقیفه شدلعنت به هر کسی که به ناحق خلیفه شدلعنت بر آنکه برتن اسلام خرقه کرداین قوم متحد شده را فرقه فرقه کردتکفیر دشمنان علی رکن کیش ماستهر کس محب فاطمه شد،قوم وخویش ماستما بی خیال سیلی زهرا نمی شویمراضی به ترک و نهی تبرا نمی شویمقرآن و اهل بیت نبی اصل سنت استهر کس جدا ز این دو شود،اهل بدعت استما همکلام منکر حیدر نمی شویم«با قنفذ و مغیره برادر نمی شویم»ما از الست طایفه ای سینه خسته ایمما بچه های مادر پهلو شکسته ایمامروز اگر که سینه و زنجیر می زنیمفردا به عشق فاطمه شمشیر می زنیمما را نبی «قبیله ی سلمان» خطاب کردروی غرور و غیرت ما هم حساب کرداز ما بترس،طایفه ای پر اراده ایمما مثل کوه پشت علی ایستاده ایماز اما بترس، شیعه ی سرسخت حیدریمجان برکفان جبهه ی فتوای رهبریماز جمعه ای بترس که روز سوارهاستپشت سر امام زمان ذوالفقارهاستاز جمعه ای بترس،که دنیا به کام ماستفرخنده روز پر ظفر انتقام ماستاز جمعه ای بترس،که پولاد می شویماز هرم عشق مالک ومقداد می شویموحید قاسمیرسم اين است که پروانه در آتش باشدسيلي آن روز به رويت چه غريبانه زدند«آتش آن بود که در خرمن پروانه زدند»يک کبوتر وسط شعله تقلا ميکرد «جرمش اين بود که اسرار هويدا ميکرد»رسم اين است که پروانه در آتش باشد«عاشقي شيوهي رندان بلاکش باشد»با گل و غنچه تو ديدي در و ديوار چه کرد؟«ديدي اي دل که غم عشق دگر بار چه کرد»کمر سرو در اين کوچه کمان خواهد شد«چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد»آه! هجده گل از آن باغ نچيديم و برفت«باربر بست و به گردش نرسيديم و برفت»تا در اين خانه گُلِ خندهي زهرايم بود«من ملَک بودم و فردوس برين جايم بود»عمر کوتاه تو گنجايش دنيا را بس«وين اشارت ز جهان گذران ما را بس»خانه دوست کجا؟ صحن سپيدار کجاست؟«اي نسيم سحر آرامگه يار کجاست؟» قاسم صرافان هنگام اذان مناره ی عرش شکستآن روز دل ستاره ی عرش شکست هنگام اذان مناره ی عرش شکست دستان سیاهی از جهنم آمد سیلی زد و گوشواره ی عرش شکست ایوب پرند آور...ولی سهمیه ی زهرا کتک بود...و روزی نوبت باغ فدک بود به روی زخم ها دیدم نمک بود تمام باغ را تقسیم کردند ولی سهمیه ی زهرا کتک بود ایوب پرند آورفاطمه ظرفیت کل ولایت را داشترنگِ پاییز به دیوارِ بهاری افتادبر درِ خانه ی خورشید شراری افتادفاطمه ظرفیت کل ولایت را داشتوقت افتادن او ایل و تباری افتادآنقدر ضربه ی پا خورد به در تا که شکستآنقدر شاخه تکان خورد که باری افتادتکیه بر در زدنش درد سرش شد به خدااو کنارِ در و در نیز کناری افتادبعدِ یک عمر مراعاتِ کنیزانِ حرمفضه ی خادمه آخر به چه کاری افتادخواست تا زود خودش را برساند به علیسرِ این خواستنِ خود دو سه باری افتادناله ای زد که ستون های حرم لرزیدندبه روی مسجدیان گرد و غباری افتادغیرتِ معجرِ او دستِ علی را وا کردهمه دیدند سقیفه به چه خواری افتادوقت برگشت به خانه همه جا خونی بودچشمِ یاری به قد و قامتِ یاری افتادآنقدَر فاطمه از دست علی بوسه گرفتبعد از آن روز دگر رفت و کناری افتادعلی اکبر لطیفیانکمی از غسل زیر پیرهن ماندکمی از غسل زیر پیرهن ماند کمی از خون خشک بر بدن ماند کفن را در بغل بگرفت و بو کرد همان طفلی که آخر بی کفن ماند محسن عرب خالقی غروب بود و غمی می وزید در کوچه غروب بود و غمی می وزید در کوچه و پلک فاجعه ای می پرید در کوچههوا گرفته زمین تیره آسمان ها تارغروب بود و شب امّا رسید در کوچه در امتداد دو دیوار سنگی نزدیکفرشته ای پر خود می کشید در کوچهو کودکی که پر چادری به دستش بودکنار مادر خود می دوید در کوچهمسیر خانه همین بود وچشم او می دیدچگونه راه به پایان رسید در کوچهدر امتداد دو دیوار سنگی نزدیکچهل نفر همه از سنگ دید در کوچه به خشم پنجه ی خود می فشرد نامردیهمانکه لب ز غضب می گزید در کوچهکشید چادر مادر... بیا که برگردیمکبوترانه دلش می تپید در کوچهچه شد،که زد،چه به روزش رسید با سیلی؟صدای مادر خود میشنید در کوچهچه شد،که زد،که زدیوار هم صدا آمدبه ضربه ای ، نفسی را برید در کوچهغروب بود و دلی مثل گوشواره شکستو کودکی شده مویش سپید در کوچه حسن لطفی تویی که حرف دلم را نگفته می دانیتویی که حرف دلم را نگفته می دانی خدا نکرده، بدی کرده ام نمی مانی!؟ دلت می آید از امشب به بعد گریه کنم همیشه دست بگیرم به روی پیشانی کمی به جزر و مد جان من مدارا کن سه ماه می گذرد پشت ابر پنهانی برای دلخوشی من کمی ز جا بر خیز چقدر نافله ات را نشسته می خوانی عصای پیری تو شانه های زینب شد تو هم به شانه کمی کم کن از پریشانی تلاطمی که تو از درد می کنی یعنی درون بستری اما هنوز طوفانی از این محیط غم آزاد کن مرا قدری بخند مژده بیاور برای زندانی حسین رستمیكس ندارد خبر از راز نهان من و توكس ندارد خبر از راز نهان من و تو آنچه بگذشت در اين بین میان من و تو " آن زمانیكه زمان یاد ندارد چه زمان " آن زمانیكه فقط بود زمان من و تو نه زمين بود نه خورشید نه آدم نه حوا آسمان بود و خدا بود و نشان من و تو تا خدا درصدد ساختن آدم گشت خلقتش را نفسی داد ز جان من وتو همه ی عالم و آدم همه از روز ازل می نشستند سر سفره ی نان من و تو بانی خلقتشانیم و همین آدم ها چند روزیست بریدند امان من و تو یاد داری كه در این شهر در این خانه ی عشق شادی هر دو جهان بود ازآن من وتو ؟ سرخی چشم غروب است كه خون می بارد آسمان نیز شده دل نگران من و تو گوشه ی خانه مزار من افسرده شده دست تقدیر شده فاتحه خوان من وتو دست تقدیر نگو ، پنجه ی یك گرگ صفت كه چنین فاصله انداخت میان من وتو امير حسين الفتروز و شب از غم تو گریه و زاری سخت استخسته ام ، منتظرم ، لحظه شماری سخت است روز و شب از غم تو گریه و زاری سخت است می روم گاه به صحرا که فقط گریه کنم گریه وقتی به سرت سایه نداری سخت است می روم تا در و همسایه نگویند به تو گوش دادن به غم فاطمه کاری سخت است طاقت آوردن این زخم زبان ها دیگر بیش از آن سیلی و آن ضربه ی کاری سخت است فرض کن پیش تو لیلای تو را آزردند بعد از آن سر به بیابان نگذاری سخت است بال و پر زخم ، قفس تنگ ، در این وضعیت زندگی از نظر هر دو قناری سخت است منتظر باش علی جان پدرم می آید تک و تنها دل شب خاکسپاری سخت است کاظم بهمنیدرد سر ، بین گذر ، چند نفر، یک مادر...درد سر ، بین گذر ، چند نفر، یک مادر... شده هر قافیه ام یک غزل درد آور ای که از کوچه ی شهر پدرت می گذری امنیت نیست ، از این کوچه سریع تر بگذر دیشب از داغ شما فال گرفتم ، آمد : دوش می آمد و رخساره … نگویم بهتر! من به هر کوچه ی خاکی که قدم بگذارم نا خود آگاه به یاد تو می افتم مادر چه شده ؟! قافیه ها باز به جوش آمده اند: دم در، فضه خبر! مادر و در، محسن پر... کاظم بهمنیبیا عزیز دلم تا به خانه راهی نیستز بی محلی همسایه های این کوچهدلم گرفته شبیه هوای این کوچه حسن بگو پسرم جای امن می بینی؟کجا پناه بگیرم ، کجای این کوچه؟ بیا عزیز دلم تا به خانه راهی نیستخدا کند برسیم انتهای این کوچه از این مکان و از آن دست می شود فهمیدکبود می شوم از تنگنای این کوچه رسید ، چشم خودت را ببند دلبندمکه پیر می شوی از ماجرای این کوچه قباله ی فدکم را بده به من نامردنزن ، بترس کمی از خدای این کوچه خدا کند که علی نشنود چه می گوئیکه آب می شود از ناسزای این کوچه مصطفی متولی تفسير رنجنامه ی كوثر نگفتني استتفسير رنجنامه ی كوثر نگفتني استتشريح حادثات مكرر نگفتني استمبناي روضه خواندن ما بر كنايه استباور كنيد روضه ی مادر نگفتني استوقتي كه با اشاره اي از دست مي رويمشرح تمام روضه كه ديگر نگفتني استحالا بماند آن همه غربت نشيني اشدلتنگيِ فراق پيمبر نگفتني استآري سه ماه خون جگر خورد و دم نزداز قصه اي كه سخت تر از هر نگفتني استبهتر كه حرف كوچه ی دلواپسي نشداصلاً حكايت گل پرپر نگفتني استجريان گوشوار شكسته براي بعدمرثيه هاي خاكي معجر نگفتني استاو رفت و دردهاي دلش نا شنيده ماندتفسير رنجنامة كوثر نگفتني است...با بال اشك سمت حرم پر كشيده ايمشوق طواف مرقدش آخر نگفتني است !یوسف رحیمیوقتش شده نگاه به دور و برت کنیوقتش شده نگاه به دور و برت کنی فکری برای این همه خاکسترت کنی عُذر مرا ببخش دوایی نداشتم تا مرهم کبودی چشم ترت کنی امشب خودم برای تو نان می پزم ولی با شرط اینکه نذرِ تب پیکرت کنی مجبور نیستی که برای دلِ علی یک گوشه ای نشینی و چادر سرت کنی زحمت نکش خودم به حسین آب می دهم تو بهتر است فکر برای پرت کنی ای کاش از بقیهی پیراهن حسین معجر ببافی و به سر دخترت کنی من ، زینب و حسن ، ... همه ناراحت توایم وقتش شده نگاه به دور و برت کنی علی اکبر لطیفیان گفتا: مرا ز دل مبر و، ياد كن مرا مى گفت: يا على! بكن از خود بِحِل مرا گفت: اى عزيز جان! مكن از خود خجل مرا گفتا: مرا به گِل كن و آبى ز ديده پاش! گفتا: چه كار بى تو به اين آب و گل مرا؟! گفتا: مرا ز دل مبر و، ياد كن مرا گفتا: بلى، اگر نرود با تو دل مرا! گفتش: بدى كه ديده اى، از لطف درگذر گفت: اى خوشى نديده! تو خود كن بِحِل مرا گفتش كه: مهر مگسل ازين كودكان من گفت: ار گذارد اين اَلم جان گسل مرا اين گفت و جستجوى حسين و حسن نمود آغوش از دو گل، چمن ياسمن نمود وصال شیرازیاى اجل پا به سر من ز محبّت بگذار من بيمار، مداوا نكند خوشنودم غم طبيبم شده و مرگ شده بهبودم هيچ كس نيست كه بارى ز دلم بردارد عاقبت داغ و غم و درد كند نابودم اشك بس ريخته ام، هركه ببيند گويد سرو بشكسته خم گشته كنار رودم! گه ز حق، مرگْ طلب مى كنم و گه گويم كاش مى بودم و غمخوار على مى بودم زير اين چرخ، على دوست تر از فاطمه نيست سند مستندم، بازوى خون آلودم! من نفس مى زدم و او كف افسوس به هم من چه سان گويم و او چون شِنَود بدرودم اى اجل پا به سر من ز محبّت بگذار جز تو كس نيست كه از لطف كند خوشنودم علی انسانیآهسته می شوید یگانه همسرش را با آب زمزم آیه های کوثرش را آهسته می شوید غریب شهر یثرب پشت و پناه و تکیه گاه و یاورش را تنها کنار نیمه های پیکر خود می شوید امشب نیمه های دیگرش را آهسته می شوید مبادا خون بیاید آن یادگاریهای دیوار و درش را پی می برد آن دستهای مهربانش بی گوشواره بودن نیلوفرش را می گرید اما باز مخفی می نماید با آستینی بغضهای حنجرش را در خانه ی او پهلوی زهرا ورم کرد حق دارد او بالا نمی گیرد سرش را با گریه های دخترانه زینب آمد بوسد کبودی های روی مادرش را بر شانه های آفتابی اش گرفته مهتاب هجده ساله ی ییغمبرش را دور از نگاه آسمانها دفن می کرد در سرزمین های سوالی همسرش راعلی اکبر لطیفیانای آفتاب خانه حیدر مکن غروب یک گل نصیبم از دو لب غنچه فام کن یا پاسخ سلام بگو یا سلام کن ای آفتاب خانه حیدر مکن غروب این سایه را تو بر سرمن مستدام کن پیوسته نبض من به دو پلک توبسته است بر من تمام من نگهی را تمام کن تا آیدم صدای خدای علی به گوش یک بار با صدای گرفته صدام کن از سرو قدشکسته نخواهدکسی خرام ای قامتت قیامت من کم قیام کن در های خلد بر رخ من باز می کنی از مهر همره دو لبت یک کلام کن این کعبه بازویش حجرالاسودعلیست زینب بیا و با حجرم استلام کنعلی انسانیگویا دعای نیمه شبم بی اثر شدهگویا دعای نیمه شبم بی اثر شده یعنی که خون پهلوی تو بیشتر شده دیگر نماز مادر من بی قنوت شد دیگر شب بلند علی بی سحر شده از صبح ، زخم سینه امانت بریده بود حالا بلای جان تو درد کمر شده از زخم های سوخته رنگی که دیده ام فهمیده ام چه با بدنت پشت در شده اینبار هم که پاشدی از روی بسترت خوردی زمین و پیرهنت سرخ تر شده وقت نفس زدن چقدر زجر می کشی این دندهی شکسته عجب دردسر شده حسن لطفیاین دل از کوچه سخن ها دارداین دل از کوچه سخن ها دارد ماجرای گل بطحا دارد هست این شعر زبان حالم که در آن ذره ای افشا دارد چون که دستان خدا بست عدو دید که یار ، چو زهرا دارد آنقدر زد به بر و بازویش دید او حالت اغما دارد آنکه می داد به ضارب فرمان گفت هر چه بزنی جا دارد ضارب از اشک حسن می خندید خنده بر گریه چه معنا دارد ؟ حسن از درد به مردم می گفت: مگر این صحنه تماشا دارد؟ آن یکی گفت که از خیبر و بدر عقده در سینه ز مولا دارد مادرم رفت به دنبال علی زینبش از پیاش آوا دارد ندهم شرح دگر واقعه را گر چه این داغ بقایا دارد با که گویم غم آن مسجد را شرح این غصه درازا دارد رضا گلزاده نبى به بوى بهشتى تو ارادت داشتنبى به بوى بهشتى تو ارادت داشت على به جلوه ی هر روزه ی تو عادت داشت كدام نور ز مصراع بيت تو جوشيد؟ كه شعله هم به در خانهات ارادت داشت براى خاطر حيدر به تازيانه نشست كدام دست چنان دست تو عبادت داشت؟ براى ضربه ديگر به ديدنت آمد كه گفته دشمن تو نيّت عيادت داشت؟ پس از تو اى گل نشكفته پرپر اين بلبل ز شام تا به سحر نالهها به يادت داشت قسم به سوره خاكى چادرت بانو به درك قدر تو بايد فقط سعادت داشت رضا جعفریزیر باران دوشنبه بعد از ظهر ، اتفاقی مقابلم رخ دادزیر باران دوشنبه بعد از ظهر اتفاقی مقابلم رخ داد وسط کوچه ناگهان دیدم زن همسایه بر زمین افتاد سیب ها روی خاک غلطیدند چادرش در میان گرد و غبار قبلا این صحنه را...نمی دانم در من انگار می شود تکرار آه سردی کشید، حس کردم کوچه آتش گرفت از این آه و سراسیمه گریه در گریه پسر کوچکش رسید از راه گفت: آرام باش! چیزی نیست به گمانم فقط کمی کمرم... دست من را بگیر، گریه نکن مرد گریه نمی کند پسرم چادرش را تکاند، با سختی یا علی گفت و از زمین پا شد پیش چشمان بی تفاوت ما ناله هایش فقط تماشا شد صبح فردا به مادرم گفتم گوش کن! این صدای روضه ی کیست؟ طرف کوچه رفتم و دیدم در و دیوار خانه ای مشکی است با خودم فکر می کنم حالا کوچه ی ما چقدر تاریک است گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه راستی! فاطمیه نزدیک است... سید حمیدرضا برقعی میخ از چشمان زینب شرم کرددود بود و دود بود و دود بودگل میان آتش نمرود بودشعله می پیچید بر گرد بهارخون دل می خورد تیغ ذوالفقاریک طرف گلبرگ اما بی سپریک طرف دیوار بود و میخ درمیخ یاد صحبت جبریل بودشاهد هر رخصت جبریل بودقلب آهن را محبت نرم کردمیخ از چشمان زینب شرم کردشعله تا از داغ غربت سرخ شدمیخ کم کم از خجالت سرخ شدگفت با در رحم کن سویش مروغنچه دارد، سوی پهلویش مروحمله طوفان سوی دود شمع کردهرچه قوت داشت دشمن جمع کردروز، رنگ تیره ی شب را گرفتمجتبی چشمان زینب را گرفتپای لیلی چشم مجنون می گریستمیخ بر سر می زد و خون می گریستجوی خون نه تا به مسجد رود بوددود بود ودود بود و دود بود حسن لطفی خدایا گنج با گنجینه ام سوختخدایا گنج با گنجینه ام سوختمیان شعله ها آیینه ام سوختچنان مسمار در قلبم فرو رفتکه محسن گفت مادر سینه ام سوخت غلامرضا سازگارببش از این سوختن نمیخواهمببش از این سوختن نمیخواهم گریه بر خویشتن نمیخواهم مده زحمت به بازویت مادر به خدا پیرهن نمیخواهم فکر عریانی مرا تو مکن غرق در خون کفن نمیخواهم درد داری تو استراحت کن نیمه شب آب من نمیخواهم شرح این گوشوار خونی را من دگر از حسن نمیخواهم وقت قتلم نیا سوی گودال وقت کشته شدن نمیخواهم.... ...تو ببینی که شمر می آید از تو بر سر زدن نمیخواهم روی تو سایه ای کبودین داشت سر سالم به تن نمیخواهم وعدۀ ما دوتا، میان تنور بیش ازاین سوختن نمیخواهم محمد جواد پرچمییارب به حق فاطمه در کام شیعیان...بیمارم و به سر زده سودای مرگ را دارم به هر نماز تمنای مرگ را لب بست از ترنم آمین که زینبم در گریه ام شنید تقاضای مرگ را من میزنم نفس نفس از درد و بشنوم در هر نفس صدای قدم های مرگ را سیلی و تازیانه و ضرب لگد، زدند بر دفتر حیات من امضای مرگ را سخت است دوری تو برایم ولی علی خواهم به درد خویش مداوای مرگ را عشق تو زنده داشت مرا ورنه بارها کردم در آن میانه تماشای مرگ را یارب به حق فاطمه در کام شیعیان شیرین نما تو تلخی غم های مرگ را سید رضا مویدجان علی مرتضی در مشت او بوددستم به دامان کسی که بین کوچه دستش جدا از دامن مولا نمیشد جان علی مرتضی در مشت او بود او را زدند و باز مشتش وا نمیشد او آیه ی تطهیر بود و،دست ناپاک دلخوش از اینکه زد به رویش رنگ نیلی یک سنگریزه پیش اقیانوس هیچ است هرچند قطعا درد دارد جای سیلی او رازدند و نبض عالم تند میزد نظم جهان با نبض او در ارتباط است قنفذ خراج خویش را در کوچه پرداخت با ضربه اش دیگر معاف از مالیات است پیراهن پیغمبرش را برسر انداخت با ناله هایش کوچه ها را زیر و رو کرد هرچند بر رویش،خسوفی سرخ دارد مهتاب ابر تیره را بی آبرو کرد آیینه بود و باترکهای وجودش در چهره اش تصویر نور مرتضی بود بی اعتنا بر زخمهای پیکرخویش او بیشتر فکر غرور مرتضی بود یک مو نشد کم از سر مولای عالم مولای ما را او به خانه باز گرداند میخواست تا پیش علی باشد همیشه اما ورق را تازیانه بازگرداند...حجت الاسلام محسن حنیفیتو لطمه میخوری و خدا صبر می کندتو لطمه میخوری و خدا صبر می کند اینجا فقط نه ، او همه جا صبر می کند روزی به احترام شما می کند عذاب حالا به احترام شما صبر می کند تو راه می روی و زمین می خوری و من در فکر می روم که چرا صبر می کند؟ سر می روی ز حوصله ی بی شعور شهر یعنی که شهر تا به کجا صبر می کند ؟ ** نوری کنارت آمد و گفت اینچنین نباش دلواپس علی ، تو بیا ، صبر می کند وقتی سئوال میکنی از او چه میشود؟ نبض تو را گرفته و تا صبر میکند فورا تو آه می کشی و فکر می کنی آیا تمام این همه را صبر می کند؟ ** دنبال پاسخ کلمات سئوالی ام آیا چرا چگونه کجا صبر می کند؟؟حجت الاسلام رضا جعفریمادر اگر كه جان بدهد باز مادر است تفسیر او به دست قلم نا میسر است در شان او غزل ننویسیم بهتر است شان نزول یك پری از آسمان به خاك دامان مادری ست كه در شان كوثر است هر مصرعم لبی ست كه لبخند می زند این بیت من شبیه لبان پیمبر است روح نبی ست ؟ ام ابی ؟یا گل علی ؟ من هر كجاكه می رسم او جای دیگر است از عرش تا به فرش ملائك خمار او ذكرش سبو سبو می الله اكبر است او فاطمه ست معنی این نام را هنوز از هر زبان كه می شنوم نامكرر است از زخم او اگر بنویسی قلم ، بدان نامت از این به بعد قلم نیست خنجر است ننویس فتنه پشت دری شعله می كشد در كوچه شر به پا شده در خانه محشر است در كوچه بوی آتش و در خانه عطر گل مرز بهشت و دوزخ از آن روز این در است با پهلوی شكسته هم از كوه كوهتر با قامت خمیده هم از آسمان سر است لبخند می زند كه بخندند بچه ها مادر اگر كه جان بدهد باز مادر است مولا هنوز اول بی هم نفس شدن بانو در انتظار نفسهای آخر است !مهدی مردانیصبر مظلومه ی تاریخ سرآمد انگاررعد و برقی زد و باران ستم غوغا کرد جهل حاکم شد و آنروز خیانت ها کرد گلّه ای آمده بودند علی را ببرند در عوض بازی تقدیر چه با زهرا کرد پشت در خواست که مانع شود و نگذارد پای ظلم آمد و محکم زد و در را وا کرد در، عقب آمد و تا اینکه به پهلوش رسید میخ بی رحم زد و شاخه ی گل را تا کرد بعد از آن مرد، نه... نامرد چنان زد که همان لحظه دستش به روی صورت بانو جا کرد صبر مظلومه ی تاریخ سرآمد انگار ناله ای زد که در افلاک عزا برپا کردعلی اصغر ذاکریمهدى یى آید كند پیدا نشان فاطمهعاقبت از بند غم شد خسته جان فاطمه پرگرفت از آشیان مرغ روان فاطمه گر بسوزد عالمى از این مصیبت نى عجب سوخته یكسر زآتش كین آشیان فاطمه وامصیبت بعد مرگ احمد ختمى مآب دادن جان بود هردم آرمان فاطمه آسمان شد نیلگون چون دید نیلى روى او خُرد شد از ضربت در استخوان فاطمه محسن شش ماهه اش در راه داور شد شهید ریخت خون در ماتمش از دیدگان فاطمه نیمه ی شب بهر تدفینش مهیّا شد على عاقبت شد در دل صحرا مكان فاطمه منع كرد از ناله طفلان را ولى ناگه ز دل ناله ها زد همسر والانشان فاطمه اى فلك ترسم شوى وارون كه افكندى شرر از غم مرگش به جان كودكان فاطمه نیست «مردانى» نشان از تربت پاكش ولى مهدى یى آید كند پیدا نشان فاطمهمحمد علی مردانییك نیم رخت عجیب ، برده به قمریك نیم رخت عجیب ، برده به قمر یك نیم رخت حجاب دارد چقدر یك دست به دیوار گرفتی ، باشد یك دست چرا مدام داری به كمر چندین ثمر از تو باغبان دید ولی یك شاخه چرا به پشت در داد ثمر بازو و غلاف كی تفاهم دارند مسمار كجا و سینۀ مرغ سحر امروز به من عیان شده قول رسول فرمود نیازی تو نداری به سپر با دست شكسته اشك من پاك مكن ای گوشۀ چشم زخمی ات پر ز گُهر انگار خدا قنوت یك دستی را مقرونِ اجابت تو كرده بهتر این خانه كه قتلگاه كوثر شده است بهتر كه شود خراب بر سر ، حیدرمحمود ژولیدهمادر شعر های سرخ و كبود ، زخمی تیغ و بغض و آتش و دودچشمه در چشمه آتش آمده بود ، تا بجوشد به هرم كوثر تو چه غم از تازیانه های كبود ، آب و آتش گذشته از سر تو مشت كردی صدای حیدر را، گریه ی بی صدای حیدر را روی دیوار سینه می كوبید ، ذوالفقارش به جای حیدر تو می كشیدی و می كشید زمین ، می كشیدی و می كشید زمان نقشی از چادری زمین خورده، نقشی از دستهای آخر تو كوه هم بود خرد می گردید، در طوافی كه دستهای تو داشت می شدی دور و دورتر می شد، حجرالاسود مطهر تو زخم ها می نشست و بر می خاست ، چشمهای تو روی خاك افتاد توی قاب نگاه زاویه دار ، تار شد عكس سایه ی سر تو كوچه، سیلی، شكستگی، تحقیر ، ضربه ، دیوار ، گوشواره ، حسن خاطراتی كه رفت بی نوبت ، از تماشای دیده ی تر تو زخم می ریخت از سرا پایت ، شعله شد چشمهای دریایت آمدی با خود آتش آوردی ، سر می انداخت تیغ باور تو مسجد از پا نشست ، زانو زد ، كوچه دیوارهاش دل دادند نور از راه آمد و شیطان ، تیغ انداخت در برابر تو دست افتاده باز بالا برد، دست توحید را شبیه غدیر باز دور سر تو می گردید ، مثل پروانه یارو یاور تو مادر شعر های سرخ و كبود ، زخمی تیغ و بغض و آتش و دود كاش از راه آسمان برسد، پسر خاكی دلاور توحامد اهوردستی که نبی بوسه زند یار علی است زهرا همه جا یاور و غمخوار علی است با پهلوی بشکسته طرفدار علی است هر دست که حامی ولایت نشود دستی که نبی بوسه زند یار علی است *** گلخانه ی وحی طعمۀ آذر شد گل رفت ز دست و غنچه اش پرپر شد شد حرمت صدیقۀ کبری پامال یک آیه جدا ز سورۀ کوثر شد *** از شعلۀ نار گل به احمد دادند بر بانوی وحی تحفه بی حد دادند ضرب لگد و غلاف تیغ و سیلی اجریست که بر آل محمد دادند *** از هر طرفی که رهسپر می گشتم پیش ضربات او سپر می گشتم همراهم اگر نبود در کوچه حسن تا خانۀ خود چگونه بر می گشتم *** کی بود گمان به فتنه دامن بزنند؟ آتش به سرای حی ذوالمن بزنند ای اهل مدینه از شما می پرسم کی دیده سه نامرد به یک زن بزنند؟ غلامرضا سازگارمناحات با امام زمان (عج) در ایام فاطمیه: برگرد ای عزیز فاطمهفتنه ها بر پاست برگرد ای عزیز فاطمه مادرت تنهاست برگرد ای عزیز فاطمه پشت در جمعند اصحاب سقیفه وای من شعله ها بر پاست برگرد ای عزیز فاطمه یک لگد بر در گرفته ثلثی از سادات را پشت در غوغاست برگرد ای عزیز فاطمه ناله ی حیدر بیا شد ناله ی فضه بیا اوج غم اینجاست برگرد ای عزیز فاطمه پشت در زهرا صدایت کرد مهدی جان بیا منتظر زهراست برگرد ای عزیز فاطمه مرتضی آمد عبا را روی بانویش کشید شرمسار آقاست برگرد ای عزیز فاطمه روی دیوار و در و مسمارِ بیت مرتضی رد خون پیداست برگرد ای عزیز فاطمهمجتبی قاسمییقینا در محبت هیچ کس مادر نخواهد شدیقینا در محبت هیچ کس مادر نخواهد شد و بی شک مادری صدیقه ی اطهر نخواهد شد کسی را با تو یارای تقابل نیست مادر جان تمام سوره ها یک آیه از کوثر نخواهد شد غبار چادرت پیغمبری از جنس آیینه است هرآنکس با تو ایمان آورد کافر نخواهد شد قیامت چیست غیر جلوه ی زهرایی زهرا بدون مادر ما تا ابد محشر نخواهد شد دعا کن مادرم گاهی برای خود پس از مردم مگو با من که احوالت از این بهتر نخواهد شد هم از مسمار معلوم است هم از دوده ی دیوار یقین دارم در این خانه دیگر در نخواهد شد هزاران بیت شعر فاطمی گفتیم باور کن یکیشان هم (مدینه شهر پیغمبر) نخواهد شد سید محمدحسین حسینیبرای گریه، این ایّام کافیست...نیازی نیست روضه سر بیاید نباید روضه خوان دیگر بیاید برای گریه، این ایّام کافیست فقط گاهی صدای "در" بیایدصادق بیگی/1102101305