گنج حضرت سليمان در اسپانيا!

کد خبر: 6663
محل اين شهر در بيابانى در اسپانيا است، و گنجهايى كه سليمان به وديعه گرفته بود.

وارث: شعبى مى گويد: روزى عبدالملك بن مروان مرا فراخواند و گفت: موسى بن نصر - فرمانده ما در افريقا و امير طارق بن زياد فاتح اسپانيا - نامه اى براى من فرستاده و در آن نوشته است: به من خبر داده اند كه حضرت سليمان (عليه السلام) در زمان خود به گروه جن امر كرده است كه شهرى از مس براى او بسازند، و تمام عفريت هاى و جنيان براى ساختن آن گرد آمدند و آن را از چشمه غنى مسى كه خداوند براى سليمان پديد آورده بود، بنا كردند.


محل اين شهر در بيابانى در اسپانيا است، و گنجهايى كه سليمان به وديعه گرفته بود، در آن است. من مى خواهم به طرف آن حركت كنم.


يكى از كارگزاران نزديكم مرا مطلع نموده است كه مسير منتهى به آن، بسيار ناهموار و دشوار است، بدون آمادگى و پشتيبانى لازم و آذوقه زياد نمى توان اين مسافت طولانى و دشوار را طى نمود، و هيچ كس ‍ جز (دارا بن دارا)- پادشاه ايران كه به دست اسكندر مغلوب شد - نتوانسته است، به بخشى از آن برسد.


هنگامى كه اسكندر او را كشت، گفت: قسم به خدا! تمام سرزمينها را به تصرف خود در آوردم و اهل هر سرزمين پيش تسليم فرود آورده اند. هيچ زمينى نمانده كه من در آن گام ننهاده باشم مگر اين سرزمين كه در اسپانياست.


دارا آن را ديده است، به همين دليل قصد آنجا نموده ام تا از دست يافتن به حدى كه دارا بدان رسيده است باز نمانم.
يك سال طول كشيد تا اسكندر نيز خود را آماده و مجهز نمود، هنگامى كه فكر مى كرد آمادگى اين كار را يافته است گروهى از افرادش را براى تحقيق فرستاد. آنان پس از تحقيق به او اطلاع دادند كه موانعى غير قابل عبور در مسير منتهى به آنجا وجود دارد. اسكندر نيز از رفتن منصرف شد.


عبدالملك بن مروان پس از گفت و گو با من، نامه اى به موسى بن نصر نوشت و به او دستور آمادگى و تهيه پشتيبانى لازم براى اجراى اين كار را صادر كرد.
موسى بن نصر آماده گرديد و به طرف آن شهر خارج شد، و آنجا را ديده و بر احوال آن آگاهى يافت و بازگشت.


او گزارشى براى عبدالملك تهيه كرد و در آخر گزارش چنين نوشت: بعد از گذشت روزهاى زيادى و هنگامى كه آذوقه ما به پايان رسيد به درياچه اى - كه درختان زيادى در اطراف آن وجود داشت. رسيدم در آنجا به ديوار آن شهر برخورديم.


من به كنار ديوار شهر رفتم. بر روى آن كتيبه اى به زبان عربى نوشته شده بود. ايستادم و آن را خواندم و دستور دادم از آن نسخه بردارى نمودند. در آن كتيبه اين شعر نوشته شده بود:
و آنان كه صاحب عزت و مقام هستند بدانند؛ و آنان كه آرزوى جاودانگى دارند: كه هيچ موجود زنده اى جاودانه نيست. اگر مخلوقى مى توانست در اين مسابقه به جاودانگى برسد، سليمان بن داود بود كه بدان مى رسيد.

 

آن كسى كه مس چون چشمه اى جوشان براى او جارى شد، و فوران مس براى او بخششى نامحدود بود، پس به گروه جنييان امر كرد با آن بنايى به يادگار بسازيد؛ كه تا قيامت باقى مانده و شكسته و فرسوده نشود. آنها نيز در سطح وسيعى آغاز به كار كردند و به شكل هول انگيزى؛ بر اساس قواعد و اصول محكم، سر به آسمان كشيد. و مس را در قالبهاى مستطيل شكلى ريخته و حصار آن را ساختند؛ آنچنان كه از سخره هاى سخت و داغ استوار شد. و تمام گنجينه هاى زمين را در آن جاى داد.

 

و در آينده اين گنج نامحدود آشكار خواهد شد. آن گنج نامحدود آشكار خواهد شد. آن گنجينه در اعماق زمين پنهان شد. و در طبقات سخت زمينى انباشته ماند. فرمانروايى گذشته او پس از او باقى نماند، تا اين كه تبديل به گورى شد ناپايدار؛ اين براى آن است كه دانسته شود كه حكومت پايدار نيست؛ مگر حكومت پر از نعمت و بخشش خداوند، هنگامى خواهد رسيد كه از نسل عدنان آن سرور متولد شود. او از نسل هاشم و بهترين مولود خواهد بود. خداوند او را با نشانه هايى كه مخصوص مى گرداند، بر مى انگيزد؛ تا به سوى تمامى مخلوقات سفيد و سياه خدا برود. كليدهاى تمامى گنجينه هاى زمين را داراست. و جانشينان او همه آن كليدها را خواهند داشت. آنها خلفا و حجت هاى دوازده گانه هستند. كه پس از بعثت او، جانشينان و سروران والا مقام هستند.

 

تا اين كه قائم آنها به امر خداوند قيام مى كند. در آن هنگام از آسمان، او را به نام صدا مى زنند. هنگامى كه عبدالملك نامه را خواند و ((طالب بن مدرك))، فرستاده موسى بن نصر او را به وضوح مطلع ساخت، به ((محمد بن شهاب زهرى )) كه آنجا حضور داشت گفت: نظرت درباره اين موضوع عجيب چيست؟


زهرى گفت: به گمان من گروه جنى كه مسئوليت حفاظت از شهر را به عهده دارند هركه را بخواهد به طرف شره برود به خيال و توهم مى افكند.
عبدالملك گفت: راجع به كسى كه از آسمان او را صدا مى زنند اطاعى دارى؟
زهرى گفت: از اين مطلب درگذر.
عبدالملك گفت: چگونه از اين درگذرم كه اين امرى است بزرگ و دور از ذهن؟ بايد با صراحت آنچه كه از آن مى دانى بگويى، آيا مرا آزار مى دهى يا چيزى را از من مخفى مى نمايى؟
زهرى گفت: على بن الحسين (عليه السلام) به من گفته است: او مهدى و از نسل فاطمه (عليها السلام) دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است.
عبدالملك گفت: هر دوى شما دروغ مى گوييد، سخنان هر دوى شما هميشه باطل و قول شما دروغ بوده است. او مردى از نسل ماست.

 


زهرى گفت: من فقط سخن على بن الحسين (عليه السلام) را نقل كردم، اگر مى خواهى از خودش بپرس؛ چرا مرا ملامت مى كنى؟ اگر دروغ است او دروغ گفته، و اگر راست مى گويد يكى از دشمنان شما به شما كمك كرده است.
عبدالملك گفت: من نيازى به سئوال از فرزندان ابوتراب ندارم. اى زهرى! اين مطلب را پوشيده دار تا كسى از آن مطلع نگردد.
زهرى گفت: به خاطر تو به كسى نخواهم گفت.

بحار الانوار، ج 51، ص 164 - 166.


/ف104