شعر/امامت از دل آتش چنان ققنوس برمی‌خاست

کد خبر: 103253
حمیدرضا برقعی
وارث

همان وقتی که خنجر از تن خورشید سر می‌خواست

امامت از دل آتش چنان ققنوس برمی‌خاست

علی باشی و در میدان نجنگی، داغ از این بدتر؟

خدا او را به بزم عشق بازی شعله‌ور می‌خواست

علی در خونِ خود پرپر علی با تیرِ در حنجر

علی از شعله سوزان‌تر علی بودن هنر می‌خواست

نباید شعله این ماجرا یک لحظه بنشیند

عبایش سوخت در آتش که آتش بال و پر می‌خواست

به پای این کبوتر نامه‌ای از جنس زنجیر است

که فریاد بلند تشنگان پیغامبر می‌خواست

مصیبت تازه بعد از کربلا آغاز شد یعنی

به غیر از خونِ تن، دشمن از او خون جگر می‌خواست

خرابه، خیزران، خنیاگری‌ها، خارجی خواندن

نمک از زخم‌هایش زخم‌های تازه‌تر می‌خواست

امامت را زنی با خود به هر جان کندنی می‌برد

که زینب بود، اگر او زیر دست و پا سپر می‌خواست

پدر لب‌تشنه جان داد و گذشت اما تمام عمر

صدای گریه باران چه از جان پسر می‌خواست

غریب است آنچنان کعبه میان آشنایانش

که استعلام حقانیتش را از حجر می‌خواست


افزودن دیدگاه جدید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.