شعری در وصف شهدای شاهچراغ / به خون نشست و در آغوش فاطمه پا شد
بوی باروت و خون به هم آمیخت
رنگ ماتم به رخت میهن ریخت
نمکی تازه روی زخم زدند
نمکی که دوباره شور انگیخت
مثل تسبیح دانه دانه شدند
برگهایی که از درخت گسیخت
راز لبخند شهید اینست
آدم از چنگ مرگ ساده گریخت
طلب یاری از معاندها
باید این رسم را به دار آویخت
در کنار گلاب شاهچراغ
بوی باروت و خون به هم آمیخت
غروب وقت اذان بود شهر غوغا شد
مسیر رفتن تا کربلا مهیا شد
چراغها همه مردند و شهر روشن بود
که نور شاهچراغ از ضریح پیدا شد
جماعتی به تمنای کربلا بودند
که درب باغ شهادت به رویشان وا شد
یکی کنار ضریح آمد و زیارت خواند
و دردهای دلش ناگهان مداوا شد
یکی به سجده سرش را گذاشت روی زمین
که دید سرزده مهمان آسمانها شد
میان صحن در آغوش مادرش طفلی
به خون نشست و در آغوش فاطمه پا شد
خوشا به حال کسی که بهشت را دیده
و زائر حرم احمد بن موسی شد
شاعر: محدثه آشتیانی
افزودن دیدگاه جدید