ماجرای اسارت شهید هادی

کد خبر: 58452
دیشب داشتم رادیو گوش می‌کردم، یکدفعه مجری رادیو عراق که فارسی حرف می‌زد برنامه‌اش را قطع کرد و موزیک پخش کرد. بعد هم با خوشحالی اعلام کرد: در این عملیات ابراهیم هادی از فرماندهان ایرانی در جبهه غرب، به اسارت نیروهای ما درآمده.
وارث: امیر منجر می گوید: از خبر مفقود شدن ابراهیم یک هفته گذشت. قبل از ظهر آمدم جلوی مسجد، جعفر جنگروی هم آنجا بود. خیلی ناراحت و به هم ریخته. هیچکس این خبر را باور نمی‌کرد.
مصطفی هم آمد و داشتیم در مورد ابراهیم صحبت می‌کردیم. یکدفعه محمد آقا تراشکار جلو آمد. بی‌خبر از همه جا گفت: بچه‌ها شما کسی رو به اسم ابراهیم هادی می‌شناسید!؟
یکدفعه همه ما ساکت شدیم با تعجب به همدیگر نگاه کردیم. آمدیم جلو و گفتیم: چی شده؟! چه می‌گی؟!
بنده خدا خیلی هول شد. گفت: هیچی بابا، برادر خانم من چند ماهه که مفقود شده، من هر شب ساعت دوازده رادیو بغداد رو گوش می‌کنم. عراق اسم اسیرها رو آخر شب‌‌ها اعلام می‌کنه!
دیشب داشتم گوش می‌کردم، یکدفعه مجری رادیو عراق که فارسی حرف می‌زد برنامه‌اش را قطع کرد و موزیک پخش کرد.
بعد هم با خوشحالی اعلام کرد: در این عملیات ابراهیم هادی از فرماندهان ایرانی در جبهه غرب، به اسارت نیروهای ما درآمده.
داشتیم بال درمی‌آوردیم! همه ما از اینکه ابراهیم زنده است خیلی خوشحال شدیم.
نمی‌دانستیم چه‌کار ‌کنیم. دست و پایمان را گم کردیم.
سریع رفتیم سراغ دیگر بچه‌ها، حاج علی صادقی با صلیب سرخ نامه ‌نگاری کرد.
رضا هوریار رفت خانه آقا ابراهیم و به برادرش خبر داد. همه بچه‌ها از زنده بودن ابراهیم خوشحال شدند.

مدتی بعد از طریق صلیب سرخ جواب نامه رسید.
در جواب نامه آمده بود که: من ابراهیم هادی پانزده ساله اعزامی از نجف‌آباد اصفهان هستم.
فکر کنم شما هم مثل عراقی‌ها مرا با یکی از فرماندهان غرب کشور اشتباه گرفته‌اید!
هر چند جواب نامه آمد، ولی بسیاری از رفقا تا هنگام آزادی اسرا منتظر بازگشت ابراهیم بودند.
بچه‌ها در هیئت هر وقت اسم ابراهیم می‌آمد روضه حضرت زهرا می‌خواندند و صدای گریه‌ها بلند می‌شد.

کتاب سلام بر ابراهیم – ص 218
زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار شهید ابراهیم هادی


/1102101305