این دل شده هیئت اباعبدالله/ گریه ی اصغر ، صدای هلهله ، با تیر خود
![اى تیغ همیشه بى خبر مى آیى/ یك روز به شكل میخ در مى آیى اى تیغ همیشه بى خبر مى آیى/ یك روز به شكل میخ در مى آیى](/files/fa/news/1395/7/17/303927_142.jpg)
اى تیغ همیشه بى خبر مى آیى
یك روز به شكل میخ در مى آیى
امروز تو شمشیرى و فردا قطعا
درقالب یك تیر سه پر مى آیى
***
یك مرتبه كم شتاب باشى خوب است
با قاعده با حساب باشى خوب است
فكر دل فاطمه نبودى اما
فكر جگر رباب باشى خوب است
***
اى تیغ همین قَدَر نمى فهمى نه
فرق پدر و پسر نمى فهمى نه
آن روز چه قدر گریه كردم گفتم
زن آمده پشت در،نمى فهمى نه؟
***
ماندم كه چرا تو با غضب مى رفتى
این گونه سوى شاه عرب مى رفتى
آن روز كه میخ بودى اما اى كاش
از پشت در خانه عقب مى رفتى
"هَل من مُعین..." شنیدی و ابیات ناب را
دادی به شیوه ی خودت آخر جواب را
اذن شهادت است در اعماق گریه ات
تنها به این بهانه طلب کردی آب را
مردی شدی برای خودت روی دست من!
دشمن شناخت زبده ترین هم رکاب را
گردن گرفته ای دگر ای نور چشم من!
ای کاش حرمله نزند آفتاب را!
چشم تو باز مانده شبیه لبت علی!
لالاییِ سه شعبه گرفت از تو خواب را!
قنداقه دست و پای تو را سخت بسته است
زیر عبا ادامه بده پیچ و تاب را
هرجای خیمه گاه، نگاهِ رباب هست!
خواهر! بیا ببر تو ازینجا رباب را
عارفه دهقانی
به نسیمت پر جبریل به هم می ریزد
پای اعجاز لبت نیل به هم می ریزد
تازه از راه رسیدی و گلویت تازه
بعد از این که شده تکمیل به هم می ریزد
آیه ی حنجره ات سمت خدا باریده است
یعنی آن شیوه ی تنزیل به هم می ریزد
یک قدم می رود و یک دو قدم می آید
کسی از حالت تعدیل به هم می ریزد
تشنه رفتی و بلا فاصله سیراب شدی
مادر از این همه تبدیل به هم می ریزد
داغ تو آه شد و گریه حرم را پُر کرد
می روی و همه ی ایل به هم می ریزد
علیرضا لک
لالا برای آن که خواب ندارد چه فایده
ماندن برای آن که تاب ندارد چه فایده
گیرم تو را حسین بگیرد، بغل کند
وقتی دو قطره آب ندارد چه فایده
احساس مادری به همین شیر دادن است
آری ولی رباب ندارد چه فایده
انداخته حِرز، اگر چه به گردنت
تا صورتت نقاب ندارد چه فایده
پرسش نکن سه شعبه برایم بزرگ بود
وقتی کسی جواب ندارد چه فایده
با چه سر تو را به نی بند می کنند
زلفی که پیچ و تاب ندارد چه فایده
علی اکبر لطیفیان
این گونه ستم را که خداوند نمی خواست
بر صورت لب های تو لبخند نمی خواست
ای تیر یزیدی که کمان ات یله می شد
اصغر به خدا از تو گلوبند نمی خواست
***
وجدان کسی خواب نباشد ای کاش
یک کودک بی تاب نباشد ای کاش
حالا که قرار است به اصغر نرسد
مهریه ی من آب نباشد ای کاش
***
از دجله به محراب می آرم اصغر
سخت است، ولی تاب می آرم اصغر
حتی شده بی دست بمانم سهل است
لب تر بکنی٬ آب می آرم اصغر
مریم پیله ور
آن را که جبرئیل نهد پا به خیمه اش
آتش قدم گذاشت خدایا به خیمه اش
"خورشید سر برهنه بر آمد به کوهسار"
باریده بود عشق، به صحرا به خیمه اش
پشت زمین خمیده و پشت زمان دو تاست
کِی آورد زمین و زمان تاب خیمه اش
دسته گل محمّدی آورده روی دست
یارب مدد که باز برد تا به خیمه اش
از سوز تشنه کامی و اندوه تشنگان
خشکیده است دیده ی دریا به خیمه اش
گو آفتاب نرگس بیمار را متاب
گو باد را مباد، مبادا به خیمه اش
شاعر که واژه واژه ی خود را غریب دید
وا کرد پای قافیه ها را به خیمه اش
جان مرا بگیر و ببر تا زیارتش
دست مرا بگیر و ببر تا به خیمه اش
محسن نیکنام
تا حرمله آمد به میدان با سه شعبه
شد آلت قتاله ی گلها سه شعبه
از هر برادر یک پسر قربانی اش شد
خورده یتیم مجتبی حتی سه شعبه
در خیمه ها بر سینه اش میزد سکینه
تا بوسه زد بر سینه ی سقا سه شعبه
از چشم گریان ربابه خواب را برد
تا خواند در گوش علی "لالا" سه شعبه
ذبح عظیمش میکند وقتی بیاید
سمت گلو با سرعت بالا سه شعبه
شمشیر و تیغ و نیزه وقتی در بدن هست
بیرون می آید از جلو ، اما سه شعبه
بالا که زد دشداشه اش را حرمله دید
آمد به سمتش بی محابا تا سه شعبه....
...خون از تنش فواره زد وقتی درآورد
با زحمت از پشت خودش آقا سه شعبه
رضا قربانی
او منتظر وقت سفر بود، نبود؟
مشتاق گذشتن از خطر بود، نبود؟
تا لحظهی آخر به خودش فکر نکرد
شش ماه کفنپوش پدر بود، نبود؟
امیر اکبر زاده
سعی دارد کودکش را در عبا پنهان کند
باید او تن را جدا ؛ سر را جدا پنهان کند
گریه ی اصغر ، صدای هلهله ، با تیر خود
حرمله باید صدا را در صدا پنهان کند
مشتی از خون علی را ریخت سمت آسمان
خواست تا جرم زمین را در هوا پنهان کند
با غلاف خنجری ، بابا پسر را دفن کرد
کربلا را خواست تا در کربلا پنهان کند
گیرم اصلا طفل خود را پشت خیمه دفن کرد
خنده های آخرش را در کجا پنهان کند..
مجید تال
از روی دست های پدر بال و پر گرفت
خنـــدید و خنده را ز لبـــان پدر گرفت
احسـاس کرد تیر، پـــدر را نشانه کرد
با حنجرش برای امامــش سپر گرفت
آری بــزرگ زاده بـه بـابـاش می رود
یک پر، دو پر، نه مثل پدر بیشتر گرفت
شش ماهه بود و بند دل مادرش رباب
از طـرز دست و پــا زدن او شـرر گرفت
وقتی که غنچه های زیر گلویش شکوفه کرد
عطـــری عجیب در همه ی دشت در گرفت
خون گلوش رفت به هفت آسمان و بعد...
از حــال زار عـرش نشــینان خبر گرفت
بـابــا میـان معرکه حیــران شــد و سپـس
زیر عبـــای خویــش پســـر را به بر گرفت
مادر زبان گرفته و جانسوز می سرود:
طفلم قشــــنگ بود و گلم را نظر گرفت
مصطفی هاشمی نسب
بست بر روی سر عمامه پیغمبر را
رفت تا بلکه پشیمان بکند لشکر را
من به مهمانی تان سوی شما آمدهام
یادتان نیست نوشتید بیا؟ آمدهام
ننوشتید بیا کوه فراهم کردیم؟
پشت تو لشکر انبوه فراهم کردیم
ننوشتید زمین ها همه حاصلخیزند؟
باغ هامان همه دور از نفس پاییزند
ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟
در فراوانی این فصل تو را کم داریم
ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟
نامه نامه لک لبیک ابا عبدالله
حرف هاتان همه از ریشه و بُن و باطل بود
چشمه هاتان همگی از ده بالا گِل بود
باز در آینه، کوفی صفتان رخ دادند
آیهها را همه با هلهله پاسخ دادند
نیست از چهره آیینه کسی شرمنده
که شکم ها همه از مال حرام آکنده
بیگمان در صدف خالیشان درّی نیست
بین این لشکر وامانده دگر حرّی نیست
بی وفایی به رگ و ریشه آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا دو سه مَن گندم بود
آی مردم پسر فاطمه یاری میخواست
فقط از آن همه یک پاسخ آری میخواست
چه بگویم به شما هست زبانم قاصر
دشت لبریز شد از جمله هل من ناصر
در سکوتی که همه مُلک عدم را برداشت
ناگهان کودک شش ماهه علم را برداشت
همه دیدند که در دشت هماوردی نیست
غیر آن کودک گهواره نشین مردی نیست
آیه آیه رجز گریه تلاوت می کرد
با همان گریه خود غسل شهادت می کرد
گاه در معرکه آن کار دگر باید کرد
گریه برنده تر از تیغ عمل خواهد کرد
عمق این مرثیه را مشک و علم می دانند
داستان را همه اهل حرم می دانند
بعد عباس دگر آب سراب است سراب..
غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب…
مرغِ در بین قفس این در و آن در میزد
هی از این خیمه به آن خیمه زنی سر می زد
آه بانو چه کسی حال تو را می فهمد؟
علی از فرط عطش سوخت، خدا می فهمد
می رسد ناله آن مادر عاشورایی
زیر لب زمزمه دارد: پسرم لالایی
کمی آرام که صحرا پر گرگ است علی
و خدای من و تو نیز بزرگ است علی
کودک من به سلامت سفرت، آهسته
میروی زیر عبای پدرت آهسته
پسرم می روی آرام و پر از واهمهام
بیشتر دل نگران پسر فاطمه ام
پسرم شادی این قوم فراهم نشود
تاری از موی حسین بن علی کم نشود
تیر حس کردی اگر سوی پدر میآید
کار از دست تو از حلق تو بر میآید
خطری بود اگر، چاره خودت پیدا کن
قد بکش حنجرهات را سپر بابا کن
سیدحمیدرضا برقعیمن از این داغِ نفس گیر چه باید بكنم
در غـمِ غربـتِ تقدیر چـه باید بكنم
به رویِ دستِ من ای آیۀ مُزَّمِّلِ من
بـا گلویِ شـده تفسیر چه باید بكنم
مـاهیِ تُنگِ تَلَّظی، سـرِ قلاب شده
با لبِ خشكِ تو درگیر، چه باید بكنم
سه لبِ تیر شده در گلویِ كوچكِ تو
بـاعثِ این همه تغییر چه باید بكنم
حرمله خیـر نبیند چقدر زود گرفت
عـوضِ مادرت از شیر چه باید بكنم
جگرِ سوخته از شرمِ تو و رویِ رباب
شده از دیده سرازیـر چه باید بكنم
دست و پا می زدی و تویِ دلم می گفتم
با تكان خوردنِ این تیر چه باید بكنم
از خجالت جگرم سوخت، لبت قند، نخند
تـا ببینم كه مـنِ پیر چـه باید بكنم
سرِ تـو بند به مویـی شده حالا با این
زخمِ اندازۀ شمشیر چـه بایـد بكنم
سـرِ تشییع غـریبـانۀ تو زیـرِ عبا
شـدم از آبـرویـم سیر چه باید بكنم
علیرضا شریفدو قدم رفته و، می خواست پدر، برگردد
سرِ گهواره به آغوش پسر برگردد
شوق دیدار پسر می كشدش از میدان
ظاهرا از سرِ تكلیف، نظر برگردد
مرد میدان جگرش خون شده بود، آمد تا
به دل معركه با پاره جگر برگردد
او كه مجموعه ی درد است...! نبینم هرگز...!
اینچنین منقلب و زیر و زبر برگردد
صحبت از شهد و عسل بود، ولیكن وقتی
نمك افزوده شود، طعم شكر برگردد
بعد از آن تلخ ترین لحظه رقم خواهد خورد
پدر اینبار، جگر سوخته تر برگردد
نوك پیكان به گلو خیره شد ای وای خدا
چاره ای كن نظر تیر سه پر برگردد
هم گلو نازك و هم تیر به پهنای گلو
وای از آن لحظه كه یك مرتبه سر برگردد
علی احدی
ناله ات در نفس باد، مکرّر گم شد
گریه ی تو وسط خنده ی لشکر گم شد
سوره ای بود سپاهم که تلاوت کردم
آیه ای پشت سر آیه ی دیگر گم شد
ماند از سوره فقط آیه ی ((بسم الله)) اش
آه کوتاهترین آیه هم آخر گم شد
دور خوردی می شش ماهه من دست به دست
دست من تا که رسیدی می و ساغر گم شد
دست من منبر فریاد غم انگیزت بود
آه! یکمرتبه در خون تو منبر گم شد
زوزه ی تیر سه شعبه همه را ساکت کرد
لحظه ای بعد صدای علی اصغر گم شد
قدمی سوی سپاه و قدمی سمت حرم
از خجالت پدر پیر تو سردرگم شد
کاش اجزای تو در قبر تو کامل باشند
گرچه گویند که در عصر دهم سر گم شد...
سید محمدمهدی شفیعی
فضای گاهواره برای تجلی اش تنگ است
علی کسی است که با کفر بر سر جنگ است
شبیه کودکی حیدر است و از اول...
صدای گریه ی او با رجز هماهنگ است
أناالغریب امام است، آتشش زده است
و زندگیِ پس از غربت (ولی) ننگ است
بیا به منبر دست حسین خطبه بخوان
برای کوفه صدایت عجب خوش آهنگ است
علی برای هدایت طلوع نموده، ولی
همیشه پاسخ کوفه برای حق، سنگ است
گمان کنم که (سفیدی) برات دردسر است
لباس سرخ مبارک، چقدر خوش رنگ است
حسین ایزدی
شرمنده کرده است نگاه تو آب را
سوزانده داغ تو جگر آفتاب را
تا غنچه ی گلوی تو را دید حرمله
پاشد که با سه شعبه بگیرد گلاب را
با چند قطره آب مگر سیر میشدی؟
از زوزه های تیر گرفتم جواب را
جسم تو را چگونه پدر خیمه می برد
دق می کند اگر که ببیند رباب را
خون تو را به روی هوا ریخت این چنین
آورد از برای ملائک خضاب را
وقتی که خاک دید چنین جامه چاک داد
خشکی بر لب نوه ی بوتراب را
مجید گل دار
از حرم طفل ربابِ تازه ای برخاسته
شال بسته، با نقابِ تازه ای برخاسته
گرچه افتادند رویِ خاک ها خورشیدها
تازه مغرب، آفتابِ تازه ای برخاسته
باد دارد از مسیرِ چشم هایش می وَزَد
لاجرم بویِ شرابِ تازه ای برخاسته
بیشتر شد تشنگی ها، او خودش آب، آب بود
پشتِ پایش آب…آبِ تازه ای برخاسته
با همه پیغمبران، پیغمبری ام فرق کرد
رویِ دستم یک کتابِ تازه ای برخاسته
آن همه لبیک گفتن یک طرف، این یک طرف
پرسشِ ما را جوابِ تازه ای برخاسته
ریخت برهم لشگری را تا که بر دستم رسید
با حضورش بوترابِ تازه ای برخاسته
زود یا خوابش کنید و یا مُراعاتش کنید
تازه این کودک ز خوابِ تازه ای برخاسته
این بلاتکلیفی ام از ناتوانی نیست نیست
تیر با یک پیچ و تابِ تازه ای برخاسته
گردنی که خشک باشد آخرش این میشود
تیرهم که با شتابِ تازه ای برخاسته
روی این دستم تنش بر روی این دستم سرش
آه بفرستم کدامش را برای مادرش
علی اکبر لطیفیانزره پوشیده از قنداقه، بی شمشیر می آید
شجاعت ارث این قوم است، مثل شیر می آید
به روی دست بابا آسمان ها را نشان كرده
چقدر آبی به این چشمان بی تقصیر می آید!
زبانش كودكانه است و نمی فهمم چه می گوید
ولی می خوانم از چشمش كه با تكبیر می آید
به چیزی لب نزد جز آه از لطف ستم، اما
نمی دانم چرا از دست دنیا سیر می آید!
جهانی را شفاعت میكند با قطره ی اشكی
كه از چشمش تو گویی آیه ی تطهیر می آید
چه زخمی خورده آیا بر کجای طفل شش ماهه!؟
كه با خون دارد از این زخم بوی شیر می آید!
***
بخواب ای كودكم، لالا...، كه سیرابت كند دشمن
بخواب ای كودكم، لالا...، كه دارد تیر می آید
علی فردوسی
داغ مجنونی تو بر دل لیلا بس بود
این تلذیِّ تو بر کشتن بابا بس بود
تا قیامت به دل سوخته آل علی
داغ شش ماهگی محسن زهرا بس بود
بهر تر کردن لب های به هم چسبیده
قطره ای آب از پهنۀ دریا بس بود
روضه خوان عطشت سینه مجروح رباب
ذکر لالایی او زان همه غوغا بس بود
سرت انداختی از دور گلویت دیدند
قدر یک بوسه می آوردی تو بالا بس بود
ماندم این تیر چگونه ز گلویت بکشم
خشکی حنجر و این طرح معما بس بود
گِل شد از گریۀ او خاک مزارت برخیز
به تسلیِ دلش خنده ای زیبا بس بود
مخفی ات می کنم اینجا سر نیزه نروی
داغ بی سر شدنت بر جگر ما بس بود
قاسم نعمتیدریا تو، رودها به لبان تو میرسند
آیینهها، به نام و نشان تو میرسند
طعم لبان تردِ تو را تشنه است آب
دریاچهها به فصل لبان تو میرسند
رندان تشنه لب، که تویی خضر راهشان
پشت عطش، به آب روانِ تو میرسند
در کربلای خون و خطر، ای پناه عشق!
آزادگان، به خط امان تو میرسند
"هو" میچکد ز حنجرهات، ای اذان سرخ !
خون جامگان، به بوی اذان تو میرسند
گفتی " فیا سُیوف خُذینی" به بزم عشق
شش ماهه مرد! دل شدگان تو میرسند
آمد ز راه حرمله و آسمان شکافت
خیل فرشتگان، نگرانِ تو میرسند
با حنجر نشسته به خون، گفتهای اذان
دل بردهای - قسم به خدا - از فرشتگان
رضا اسماعیلی
اصغرم رعنا شده
روی نیزه خنده های آخرش زیبا شده
قد کشیده روی نی
قد و بالای گلم اندازه ی سقا شده
کودکم مردی شده
بین سرها سر در آورده چقدر آقا شده
آبرویم را خرید
افتخار مادرش در پیش مادرها شده
دید امامش بی کس است
مثل زه