ماجرای شهید شدن کوچکترین سرباز خمینی
خرمشهر از مرز شلمچه اشغال شد و این شهر 500 روزی در دست عراقیها بود و زمانی که آزاد شد به حقیقت امام فرمودند: «خرمشهر را خدا آزاد کرد». در این زمینه کتابهای بسیاری نوشته شده است؛ در یکی از این کتابها یکی از فرماندهان گردان رژیم بعثی نقل میکند: «در یک شناسایی که در منزلی انجام دادیم متوجه گریه یک کودک شدیم من در آن زمان فرمانده گردان بودم و با توجه به اینکه همسر من باردار نمیشد از دوستانم خواستم جریان این فرزند ایرانی را به فرماندهان اطلاع نداده تا من این کودک را به صورت پنهانی به خانه خود ببرم. پس 10 تا 15 روز فرماندهان عراقی متوجه حضور بچه در خانه من شدند و از من خواستند تا بچه را نزد آنها ببرم بسیار ترسیده بودم؛ اما با تمام وجود به دست و پای فرمانده عراقی افتادم و از او خواستم بچه را به من ببخشد آن فرمانده عراقی به محض اینکه اشک و ناله مرا دید از من خواست تا بچه را بیاورم تا او نیز ببیند و پس از اطمینان بچه را به من و همسرم بازگرداند، بالاخره پس از ممانعت همسرم از دادن فرزندی که به او عادت کرده بود و پس از گریه بسیار که همزمان من و همسرم و هم آن کودک میکردیم؛ فرزند ایرانی را به اکراه از همسرم گرفتم و برای فرمانده عراقی بردم.
فرمانده عراقی پس از گرفتن کودک از آغوشم گفت که کودکی که در دست من می بینی سرباز خمینی است و سرباز خمینی نباید زنده بماند و بلافاصله بعد از گفتن این جمله کودک را با قدرت فراوان به دیوار کوبید؛ به طوری که سر کودک متلاشی و شهید شد، من که بینهایت از دیدن این صحنه خونم به جوش آمده بود در حالی که با تمام قدرت به صدام و همه بعثیها ناسزا میگفتم از اتاق فرمانده بیرون آمدم هنوز 10 قدم بیرون نیامده بودم که توپ سربازان خمینی وارد اتاق آن حرامزاده شد و سرش را از بدنش جدا کرد.»