اشعار ویژه شهادت امام حسن مجتبی(ع)/بخش اول
از تو گفتم باز با چشمانِ تر ، شرمنده ام
گفتم از داغ دل و خون جگر ، شرمنده ام
دلشکسته ، فصل داغت را گشودم پیش رو
دل ندارم تا بگویم بیش تر ، شرمنده ام
محشری بر پاست ، از بیدار باش داغ تو
از قیام سرخ تو ، من بی خبر ! شرمنده ام
آرزو دارم برقصم سرخ ، در بزم غمت
لهجه ام زرد است اما ، کو جگر ؟ شرمنده ام
گفتن از داغ تو شوخی نیست ، باید داغ دید
من ندارم داغ اما بر جگر ! شرمنده ام
کاش فارغ بودم از سنگینی خواب زمین
با غمت ای کاش بودم همسفر ، شرمنده ام
ای شهید عشق ! قلب رو سیاهم را ببخش
از تب عشقت ، نگشتم شعله ور ، شرمنده ام
کاش می فهمید روحم لهجه ی داغ تو را
تا بگرید چشم شعرم بیش تر … شرمنده ام
رضااسماعیلی
***
ذکر ورود به حرم یار ، مجتباست
سبط عزیز احمد مختار ، مجتباست
بعد از علی امام وفادار ، مجتبی است
تنها وصی حیدر کرار ، مجتباست
عباس هم به دست حسن مرد رزم شد
استاد فن رزم علمدار ، مجتباست
جنگ جمل به دست حسن ختم گشته است
از قاتلان لشگر کفار ، مجتباست
برتن زره نکرده به مانند مرتضی
وقت نبرد مرد جگر دار ، مجتباست
از لطف اوست اشک دو چشم حسینیان
در مجلس حسین ، میاندار ، مجتباست
بازار عشق گرم و تو سردی ، عجیب نیست ؟
بفروش جان خود که خریدار ، مجتباست
جعفرابوالفتحی
***
من از شماست هر چه منم را گرفته ام
حالا به روی دست ، تنم را گرفته ام
خاکم ز کربلاست ولی خانه ام بقیع
امشب بهانه ی وطنم را گرفته ام
۵۸ شب همه جا گفته ام حسین
تا اذن این دو شب حسنم را گرفته ام
هرجا شده است صحبت کوچه شبیه تو
بی اختیار من دهنم را گرفته ام
از باغ شیعیانِ غریبِ مدینه ات
بُردِ یمانی و کفنم را گرفته ام
بین من و لباس عزایت چه فرقی است
من رنگ و بوی پیرهنم را گرفته ام
دست مرا بگیر به محشر بگو که من
همواره دست سینه زنم را گرفته ام
حسین صیامی
***
ای بهشت مدینه شهر رسول
باغ سر سبز لاله های بتول
تو بهشتی ولی بهارت کو
ای قرار همه قرارت کو
شِکوه بر درگه خدا داری
نالۀ وامحمّدا داری
شهر احمد، کجاست احمدِ تو
از چه خاموش شد محمّد تو
آسمان ها همه خراب شوید
کوه ها در شراره آب شوید
ناله ها آه از جگر خیزید
اختران بر زمین فرو ریزید
لحظه ها محشری عظیم شدید
امّت مصطفی یتیم شدید
ای جهانِ وجود، هستت رفت
خاتم الانبیا ز دستت رفت
گرد غم بر فلک نشست، نشست
پشت شیر خدا شکست، شکست
گرد غربت مدینه را به سر است
از مدینه علی غریب تر است
او که بار بلای امّت برد
او که پا بر نجات خلق فشرد
جگرش را زطعنه چنگ زدند
به جبینش زکینه سنگ زدند
بارها امّت ستم گستر
بر سرش ریختند خاکستر
بر قدم هاش خار افشاندند
کاذبش گفته ساحرش خواندند
چون پدر با عدو تکلّم کرد
با لب غرق خون تبسّم کرد
بارها جان خویش داد زدست
تا که گردد بشر خدای پرست
وقت رفتن نخواست از امّت
اجر، الاّ مودّت عترت
روح پاکش زتن چو گشت رها
باز گردید دست توطئه ها
بود روی زمین جنازه ی او
که شکستند عهد تازه ی او
منکر آیه ی شریفه ی شدند
بانی فتنه ی سقیفه شدند
از جحیم سقیفه خصم شریر
آتش افروخت در بهشت غدیر
چیره شد دست ظلم بر مظلوم
غصب شد حق چهاره معصوم
تا به جای صمد صنم شد نصب
گشت حق کتاب و عترت غصب
گر چه در نظم، قدرتم دادند
چه کنم حکم وحدتم دادند
ورنه پیوسته می زدم فریاد
که کجا فاطمه زپا افتاد
روز غصب خلافت علوی
گشت پامال، حرمت نبوی
در سقیفه ستم به مولا رفت
آتش از بیت وحی بالا رفت
شعله افروختند بر در وحی
آیه ای شد جدا زکوثر وحی
زخم شمشیر بر سر حیدر
گشت اجر رسالت دیگر
حمله بر حجّت خدا کردند
فرق او را زهم دو تا کردند
بعد قتل علی امام حسن
گشت همچون پدر غریب وطن
ریخت یک آسمان بلا به سرش
خون شد از غیر و آشنا جگرش
زهر کین زد شراره بر دل او
عاقبت جعده گشت قاتل او
آسمان بس که خون به جامش ریخت
جگرش خون شد و زکامش ریخت
روز تشییع، در برِ یاران
پیکرش شد زتیر، گلباران
بارش تیر و جسم یار کجا؟
یاس زهرا و نیش خار کجا
تیرها بود کز حجاب کفن
برد سر در تن امام حسن
آل هاشم اگر چه خونجگرید
این خبر را به خواهرش نبرید
سوز زخم درون بس است بر او
دیدن طشت خون بس است بر او
یوسف فاطمه حسین عزیز
اینقدر اشگ از دو دیده نریز
مجتبی هم به غربت تو گریست
هیچ روزی بسان روز تو نیست
در حسن زخمِ چند چوبه ی تیر
در تو زخم هزاراها شمشیر
می کند خصم بعد یارانت
سنگ باران و تیر بارانت
ملک هستی محیط غربت تو
اشگ «میثم» نثار تربت تو
غلامرضاسازگار
***
خندۀ ختم رسل، میشکفد از لب تو
روح عیسی به فلک، پر زند از «یارب» تو
چشم خورشید بوَد، فرشِ رهِ مکوکبِ تو
جان عالم به فدای تو و امّ و اب تو
بـه هـزار اسم خـدا، ماه هزار انجمنی
پای تا فرق همه، حسن خدایی، حسنی
باغ وحی از نفس پاک تو، جان میگیرد
مؤمن از مهر شما، خطّ امان میگیرد
صد چو داود به مدح تو زبان میگیرد
روح از گردش چشم تو روان میگیرد
ای دعـا شیفتـۀ شعلـۀ تـاب و تـب تـو
تو که هستی که بُوَد دوش نبی، مرکب تو
حلم، یک شاخه گل از باغ بهشت خویت
خضر، یک تشنه، که بنشسته کنار جویت
مهر، یک ذرّۀ ناچیز، ز مهر رویت
ماه، یک سائل درمانده، به خاک کویت
اختران، جلوهگرفته همه از جلوت تو
آفتــاب آینــه دار حــرم خلـوت تو
جود، پیوسته به جود و کرمت مینازد
سرفرازی، به تراب قدمت مینازد
حرم کعبه، به بیت الحرمت مینازد
این مسیحاست، که بر فیض دمت مینازد
هـر کجـا مـلک الـهیاست بُـوَد تربت تو
پس چرا شهر مدینه است پر از غربت تو؟
تو که سر، تا به قدم، آینۀ ذوالمننی
تو خودِ حُسن خدایی و حَسن در حَسنی
تو که در هر وطنی، شاهد هر انجمنی
به چه جرمی و چه تقصیر، غریب وطنی
دلت از زخم زبان، پاره شده، چون جگرت
کس ندانست و نداند که چه آمد به سرت
طفل بودی، که کتک خوردن مادر دیدی
اشک چشم پدر و داغ برادر دیدی
آنچه آمد به سر آل پیمبر دیدی
سالها، غربت و تنهاییِ حیدر دیدی
بود یـک عمر فقط قوت تو، خون دل تو
چه توان گفت، که شد همسر تو، قاتل تو
بارها پاره شد ای یوسف زهرا، جگرت
ناسزا گفت، حضور تو، عدو بر پدرت
پیش رو، یار همه مار شده پشت سرت
ای بسا زخم، که زد دوست به دل، بیشترت
نه عجب گر ز غمت سنگ، به صحرا گرید
آبهـا خـون شـود و ماهـی دریـا گــرید
بارها، چرخ ستمکار تو را کشت حسن
ماجرای در و دیوار، تو را کشت حسن
غم بیدردی انصار، تو را کشت حسن
به چه تقصیر دگر یار، تو را کشت حسن
سالهـا بـر جگرت نیزه و شمشیر زدند
از چه ای جان جهان، بر بدنت تیر زدند
دوست دارم که شبی، شمع مزار تو شوم
سوزم و نورْفشان، در شب تار تو شوم
جان و دل باخته، بیصبر و قرار تو شوم
سر به دیوار نهم، زائر زار تو شوم
هر چه از سوز جگر ناله کنم زار زنم
نگذارنـد که یک بوسه به دیوار زنم
حرمت را، نه چراغ و نه رواق و نه در است
زائر قبر تو، ماه است و نسیم سحر است
قبر بی زائر تو، کعبۀ اهل نظر است
لالهاش خون دل «میثم» خونینجگر است
آه شیعـه است، کـه از خاک مزارت، خیزد
اشک مهدی است، که بر تربت پاکت ریزد
غلامرضاسازگار
***
علت عاشقی ام دست کریمانه توست
چشم امید من آقا به در خانه ی توست
روی خاک قدمت صورت خود میکشم و
به اشاره همه گویند که دیوانه ی توست
من که آواره ی شهرم تو چنین خواسته ای
دل آشفته ی من از می و پیمانه ی توست
پرچـــــــــم یاحسنم روزقیامت بالاست
نوکرت تا به ابد بر در کاشانه ی توست
با حسن گفتنمان عرش خدا ریخت به هم
علتش غربت و آن نام غریبانه ی توست
هر کجا پر بکشم باز بقیع جای من است
چون کبوتر که فقط جلد به میخانه ی توست
بر سرم میزنم و اشک امانم ندهد
غصه ی چشم من از گنبد ویرانه ی توست
جوادقدوسی
***
مهرت به کائنات برابر نمی شود
داغی ز ماتم تو فزون تر نمی شود
از داغ جانگداز تو ای گوهر وجود
سنگ است هر دلی که مکدر نمی شود
ظلمی که بر تو رفت ز دست ستمگران
بر صفحه ی خیال مصوّر نمی شود
ای آنکه شد جنازه ات آماج تیر کین
اینگونه ظلم با گل پرپر نمی شود
بی بهره از فروغ ولای تو یا حسن
مشمول این حدیث پیمبر نمی شود
فرمود دیده ای که کند گریه بر حسن
آن دیده کور وارد محشر نمی شود
دارم امید بوسه ی قبر تو در بقیع
افسوس می خورم که میسر نمی شود
با این ستم که بر تو و بر مدفنت رسد
ویران چرا بنای ستمگر نمی شود؟
آن را چه دوستی است «موید» که دیده اش
از خون دل ز داغ حسن، تر نمی شود
سید رضا مؤید خراسانی
***
ای کریم ِ دیار ِ تنهایی
خاک بوس ِ دَرَت شکیبایی
حسنی تو، حسن، حسن اما
بیشتر از سه بار زیبایی
پیش ِ جودت همه گدا هستند
ریزه خوار ِ تو حاتم طایی
تو دلیل غم همیشگی و
گریه هایِ ماهیانِ دریایی
کودکِ هشت ساله یِ مادر
پسر ِ غیرتیِ زهرایی
غربتِ تو زبانزدِ همه است
طوس، ری، کربلا و هرجایی
یا حسن با حسین میگوئیم
طپش ِ قلبِ سینه زنهایی
آتش افتاده بین سینه بگو
از غم و غربتِ مدینه بگو
یاس در پیش ِ چشم ما لِه شد
سوخت از هُرم ِ شعله ها له شد
پشتِ در، بین ِ کوچه، در مسجد
حُرمَتِ مادرم سه جا له شد
شوهری دید همسری افتاد
غیرتِ غیرتِ خدا له شد
در از چارچوب کَنده شد و
مادرم زیر ِ دست و پا له شد
بار ِ شیشه شکست، نَه بدتر
آنقَدَر ضربه خورد تا له شد
خبری نیست بین ِ آتش از او
یکنفر میزند صدا له شد
فضه در بین آن هیاهو ها
گفت اسما بیا بیا له شد
عصر ِ دیروز کوچه، سیلی، درد
نوجوانیِ مجتبی له شد
غم ِ غربت به کوچه تا افتاد
وایِ من مادرم ز پا افتاد
سید پوریا هاشمی
***
دیگر رها ز غصه و مِحنَت شدم حسین
از خاطرات خویش چه راحت شدم حسین
با کس نگفته ام ز چهل سال پیش من
از کوچه ی مدینه که غارت شدم حسین
از کوچه ی مدینه که مادر به خاک خورد
از کوچه ای که غرق خجالت شدم حسین
قدم نمی رسید که او را کمک دهم
خیلی در آن میانه اذیت شدم حسین
خیلی عزیز بودم و در بین طائفه !
محکوم به شنیدن تهمت شدم حسین
دیدی برادرم جگرم تکه پاره شد
کشته میان خانه به غربت شدم حسین
گفتی که دیگر عطر به مویت نمی زنی
گفتی : ” حسن ز داغ تو غارت شدم” حسین
اما بدان چو روز تو روزی حسین نیست
من گریه کن برای گلویت شدم حسین
رضا رسول زاده
***
اشکهایش به مادرش رفته
سینه ی پر شراره ای دارد
نه! به یک طشت اکتفا نکنید
جگر پاره پاره ای دارد
**
از علی هم شکسته تر شده است!
علتش کینه ها، حسادت هاست
غربت چشمهای مظلومش
سند محکم خیانت هاست
**
خواهرش را کسی خبر نکند
مادرش خوب شد که اینجا نیست
لخته خونها سرِ لج افتادند
هیچ طشتی حریف آنها نیست
**
از غرور شکسته اش پیداست
صبر هم صحبت ِ دل ِ آقاست
نه! من از چشم سم نمی بینم
کوچه ای شوم قاتل آقاست
**
کوچه ای تنگ ،کوچه ای تاریک
شده کابوس هر شب ِ آقا
برگه را پس بده…نزن نامرد….
چیست این جمله بر لب ِ آقا؟
**
از صدای ِ شکستن بغضش
چشم دیوارها سیاهی رفت
مادرش راه خانه ی خود را
تا زمین خورد، اشتباهی رفت
**
تا که باغش میان آتش سوخت
میله های قفس نصیبش شد
کودکی نه! بگو خزان ِ بهار
پیری زود رس نصیبش شد
**
نفسش بند آمده ای وای
به خدا نای روضه خوانی نیست
شکر دارد که گوشه ی این طشت
لااقل چوب خیزرانی نیست
وحید قاسمی
***
زهر آتش شد و بر زخم دلی مضطر خورد
جگری سوخته را تا نفس آخر خورد
زهر سوزاند ولی بر جگرم هیچ نبود
آه از آن زخم که بر سینه ی پیغمبر خورد
زهر سوزاند ولی قاتلم عمری ست حسین
پنجه ای بود که بر برگ گل پرپر خورد
او مرا پشت سر چادر خود پنهان کرد
تا نبینم چه بر آن چهره ی نیلوفر خورد
ایستادم به روی پنجه ی پایم امّا
دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد
مادرم خورد زمین گرد و غباری برخاست
دست من بود که با ناله ی او بر سر خورد
حسن لطفی
***
حرف هایی نگفتنی دارد
لحظه لحظه غروب چشمانت
روای زخم های کهنه ی توست
اشک های بدون پایانت
**
شدت غم چه بیکران کرده
آسمان دل وسیعت را
غیر زینب کسی نمی فهمد
راز شب گریه ی بقیعت را
**
بین این مردمان بی غیرت
سهم آئینه ی دلت آه است
دم به دم روی منبر خورشید
صبّ مولا چقدر جانکاه است
**
سالیانی است آتش حسرت
در نگاهی کبود شعله ور است
زخم هایت هنوز هم تازهست
دل تنگت هنوز پشت در است
**
دلت آخر چگونه تاب آورد
طعنه های مغیره را یک عمر
چه به روز دل تو آوردند
در و دیوار و کوچه ها یک عمر
**
دم نزد از مصیبت کوچه
پلک های صبور آئینه
تند بادی کبود و بی پروا
کوچه بود و عبور آئینه
**
دست سنگین باد و صورت گل
ساحت آینه دوباره شکست
سیلی باد و سیلی دیوار
هم زمان هر دو گوشواره شکست
**
خاطرات کبود آئینه
چقدر زود مو سپیدت کرد
مرگ تدریجی چهل ساله
داغ این کوچه ها شهیدت کرد
**
دست هایی که حق مادر را
بین دیوار و در ادا کردند
روز تشییع تو کنار بقیع
خوب آقا به تو وفا کردند
**
پر در آورده تیر کینه شان
به هوای زیارت تابوت
لاله لاله دخیل می بندند
به ضریح مطهر پهلوت
**
در کنار تو غرق خون میشد
باز هم چشم های کم سویی
روضه خوان غم تو می گردد
بیقراری، شکسته پهلویی
یوسف رحیمی
***
صبوری به پای تو سر می گذارد
غمت داغ ها بر جگر می گذارد
کمی خواستم از غریبی بگویم
نه! این بغض سنگی مگر می گذارد؟
و من نیستم بدتر از مرد شامی
نگاه تو در من اثر می گذارد
کریمی که از کودکی می شناسم
قدم روی این چشم تر می گذارد
دلم باز با یاد غم هایت آقا
غریبانه سر روی در می گذارد
چه بد با تو تا کرد دنیای پستی
که بر ساقه ی گل تبر می گذارد
و هر کس که کمتر شکایت کند آه
به دوشش غم بیشتر می گذارد
نمک ریخت یک شهر بر زخم مردی
که دندان به روی جگر می گذارد
حسین عباسپور
***
یاسی به رنگ سبز ز گلخانه می رود
یا رب خدایِ درد ز کاشانه می رود
پیچیده بین چادر ِ خاکی ِ مادرش
بر دست ها، غریبه ای از خانه می رود
اینجا هزار تیر به تشییع اش آمده
تا کس نگوید از چه غریبانه می رود
خون میچکد به دوش اباالفضل از کفن
گویی دوباره فاطمه بر شانه می رود
فریاد خواهری پی تابوت می رسد
مادر ندارد این که غریبانه می رود
حسن لطفی
***
مرد غریب شهر ، کبود است پیکرت
آهسته تر شده ست نفس های آخرت
آقای من در آن وطن مادری تو
یک مرد هم نبود شود یار و یاورت ؟
تنها تویی که خانه شده قتلگاه تو
تنها تویی که قاتل تو بوده همسرت
چون تکه پاره ی جگرت را به طشت دید
آهی کشید از دل و می گفت خواهرت :
ای بعد مادر و پدرم سر پناه من
آورده زهر کینه ی دشمن چه بر سرت ؟
گفتی : زمان مرگ تو در بین کوچه بود
روزی که بود دست تو در دست مادرت
روزی که پیش چشم تو آیینه ی رسول
افتاد روی خاک مدینه برابرت
خون می چکد ز گوشه ی لبهای تو ولی
تصویر کربلاست در آن دیده ی ترت
معلوم شد فراق تو داغی عظیم بود
با سوگنامه ای که سروده برادرت
عباس با حسین چگونه کشیده اند
بیرون هزار تیر ستم را ز پیکرت
حالا تویی و آن کرم بی نهایتت
حالا منم گدای قدیمی این درت
یک لقمه نان دهی ندهی شکر می کنیم
ما را نوشته اند بمانیم نوکرت
یک روز اگر که گنبد زردت بنا شود
می خواهم از خدا که شوم من کبوترت
رضا رسول زاده
***
سنگ صبور من غم ها و دردها
ای خانه ات پناه همه کوچه گردها
صلح ات حماسه ای ست که با روضه توام است
صلح ات چقدر آیینه دار محرم است
باید شناخت صبر و شکیبایی تو را
باید گریست یک دهه تنهایی تو را
در لحظه لحظه زندگی تو غم است
آه ، غربت همیشه با دل تو توام است
آه؛ عمری غریب بوده ولی صبر کرده ای
مانند لحظه های علی صبر کرده ای
شیعه همیشه داشته داغی وسیع را
داغی وسیع غربت تلخ بقیع را
یک قطعه خاک وسعت یک غربت مدام
یک قطعه خاک مدفن چهار آسمان امام
یک قطعه که شنیدن آن گریه آور است
آن قطعه ای که مدفن مخفی مادر است
در این هجوم درد و غم دائمان
صبری دهد خدا به دل صاحب الزمان
سید محمد رضا شرافت
***
با یاد تو که غصه شماری کنم حسن
جاری ز چشم، اشک بهاری کنم حسن
تا که رسم به روضه ی سبز مصیبتت
سوگند بر تو لحظه شماری کنم حسن
باید اجازه از طرف مادرت رسد
تا از جگر برای تو زاری کنم حسن
پنجاه شب برای حسین تو سوختم
تا اشک ناب بهر تو جاری کنم حسن
حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند
کی می شود برای تو کاری کنم حسن
گنبد که نه، ضریح نه، تنها برای تو
باید که فکر سنگ مزاری کنم حسن
تنهاترین امامی و بی کس ترین غریب
گریه بر آنکه یار نداری کنم حسن
جواد حیدری
***
سکوت، زهر شد و در گلوی مجنون ریخت
دل شکسته ی لیلا از این مصیبت سوخت
به یاد خاطره های کریم آل عبا
تمام خاطره هایم در اوج غربت سوخت
**
سکوت گفتم و یادم سکوت او آمد
و زهر گفتم و یادم ز زهر خوردن او
و تیر آه به قلبم نشست و کردم یاد
ز تیرهای کفن دوز رفته در تن او
**
وراثتی است بلا شک غریب ماندن ما
چرا که غربت شیعه ز غربت زهراست
و بر غریب مدینه سزاست گرییدن
که پای ثابت این روضه حضرت زهراست
**
همان کسی که غریبانه باز مسموم است
به دست همسر خود در میان خانه ی خویش
پرستویی است مهاجر ولی شکسته پر است
و زخم خورده فتاده کنار لانه ی خویش
**
کسی که سبز ترین جامه را به تن دارد
نگفت علّت سبزی پیکرش از چیست
و طشت داد شهادت، غریب مطلق اوست
چرا که پاره جگر تر از او در عالم نیست
**
همان کسی که شنیده به وقت کودکی اش
صدای یا ابتا و شکستن در را
میان کوچه ی باریک بی شک این کودک
همان کسی است که برده به خانه مادر را
**
رسید دشمن بی شرم و سدّ راه نمود
و ابرهای سیه روی ماه پاره نشست
و با دو دست بزرگ و ضُمُخت و سنگینش
چنان به صورت او زد که گوشواره شکست
**
شکست آینه اش در هجوم سنگ ستم
خمید قامتش امّا عصای مادر شد
و خورد خون دل و با کسی نگفت چه دید
که جان به لب شد و آخر فدای مادر شد
سعید توفیقی
***
شبهای بی ستاره ترینت سحر نداشت
غم نوحه های سینه¬ی تنگت اثر نداشت
یوسف ترین غریبِ خدا ماهِ آسمان
از حالِ تو سراغ به جز چشمِ تر نداشت
ای حضرتِ صبور ترین ای امام صلح
ایوبِ صبر طاقتِ صبر اینقدر نداشت
شهرِ مدینه بعدِ علی خود گواه بود
هرگز زمانه ای ز تو مظلوم تر نداشت
رد می شدند از رویِ خاکسترِ دلت
اصلاً کسی از آتشِ قلبت خبر نداشت
گفتند واجب است حسن سرزنش شود
از اجرِ این فریضه مدینه حذر نداشت
بازم غریبه ها به خدا دوستی نبود
در کوچه های طعنه تو را نیشتر نداشت
بر منبرِ رسولِ خدا صبِّ مرتضی
بر لب خطیب تکه کلامی دگر نداشت
یک عمر خاطراتِ دلت را ورق زدم
جز اشک و آه و غصه و خونِ جگر نداشت
از خاطراتِ آتش و از میخِ در بگیر
تا گوشواره ای که دگر گوش بر نداشت
از سینه ای که آینه ی سنگ خورده بود
تا گیسوئی که رنگِ حنایش اثر نداشت
از چادری که وصله دگر چاره اش نبود
از کوچه ای که راهِ گریزی دگر نداشت
یک شب دو شب نه بلکه چهل سالِ آزگار
کابوسِ کوچه از سرِ تو دست بر نداشت
روزی نشد که آینه ی دقِ تو به عمد
با تازیانه از برِ چَشمت گذر نداشت
صد پاره کرده ای جگرت را کریمِ دل
وقتی که درد جائی از این خوبتر نداشت
علیرضا شریف
***
پایین پلک چشم تو دائم پر از نم است
چشمت قشنگ، سوی نگاهت ولی کم است
از بس که اشک ریخته ای در عزای یاس
از بس که کوچه پیش نگاهت مجسم است
رد شراره بر رخ تو نقش بسته است؟
یا ردپای ضربه سیلی محکم است؟
سنّت زیاد نیست ولی پیر گشته ای
این ارث مادری است که قد شما خم است
آقا فدات شم چقدر غصه میخوری
تصویر لحظه لحظه عمرت چه پر غم است
این گریه ها که میکنی از بهر مادرت
پایه گذار اشک عزای محرّم است
در روضه های حضرت ارباب، یاحسن
سرمشق یا حسین حسین دمادم است
هرکس که سائل کرم مجتبی نشد
شایسته ی بکاء به شه کربلا نشد
حسین قربانچه
***
آیا شده بال و پرت آتش بگیرد
هر چیز در دور و برت آتش بگیرد
آیا شده بیمار باشی و نگاهت
از نیش خند همسرت آتش بگیرد
آیا شده یک روز گرم و وقت افطار
آبی بنوشی … جگرت آتش بگیرد
آیا شده تصویری از مادر ببینی
تا عمر داری پیکرت آتش بگیرد
می گریم از روزی که می بینم برادر
در کوفه موی دخترت آتش بگیرد
می گریم از روزی که می بینم برادر
از هرم خاکستر سرت آتش بگیرد
آه … از خنکهای گلویت بوسه ای ده
تا قبل از اینکه حنجرت آتش بگیرد
آقا بس است دیگر مگو از شعله هایت
ترسم که جان خواهرت آتش بگیرد
یاسر حوتی
***
دست و پا میزنی و بال و پرت میریزد
گریه ی خواهر تو روی سرت میریزد
بهتر است سعی کنی این همه سرفه نکنی
ورنه در طشت تمام جگرت میریزد
در تقلای سخن گفتنی اما نه… نه…
جگرت از دهنت دور و برت میریزد
خبرش پخش شده زهر تو را خواهد کشت
بی سبب نیست که اشک پسرت میریزد
جگرت،بال و پرت،اشک ترت ریخت ولی
چه کسی هست که با نیزه سرت میریزد؟
هانی امیر فرجی
***
تو وارث تمامی غم های مادری
مسموم زهر کاری یک کوچه و دری
نام تو با بقیع گره ای کور خورده است
همسایه همیشگی حوض کوثری
تو مادری ترین امامان شیعه و…
درد آشنای درد دل چاه و حیدری
لعن خدا بر آنکه مذلت خطاب کرد
انگار نه انگار نوه پیمبری
کمتر به خود به پیچ از این التهاب زهر
چیزی نمانده است که پر در بیاوری
خود،کربلاست هروله دور بسترت
اما حزین کرب و بلای برادری
بی اختیار یاد غم شام می کنی
وقتی که چشمهات می افتد به معجری
این تیرها که بغض جمل بر تن تو زد
شد نیزه سنان و رگ گردن تو زد
علی آمره
منبع:پایگاه فرهنگی حلما
افزودن دیدگاه جدید