قاسم صرافان؛ مناجات با امام زمان
دوباره من و بغض دلتنگیام
دوباره من و حس دلواپسی
دوباره من و پرسش لحظههام:
بگو ای سفرکرده! کی میرسی؟
تو که نیستی غرق دلتنگی ام
ببین حال این شهر مثل منه
روزام وقتی این جوری تاریک شدن
شبام دیگه تکلیفشون روشنه
نمیخوام که خرج سرابش کنم
نگاهم باید غرق دریا بشه
نمی ذارم این دل که جای توئه
گرفتار رنگای دنیا بشه
اگه از دل تو خبر داشتم
تو هر کوچه ای پا نمی ذاشتم
دلی که تو میخواستی پروانه شه
تو هر پیله ای جا نمی ذاشتم
نمیخوان بذارن که بارون بیاد
اونایی که اهل سرابن هنوز
نمیخوان که این شهر روشن بشه
اونا که توو این قصه خوابن هنوز
باید خونبهای زمینو گرفت
از اون دستایی که به خون می کِشن
باید کاخهاشونو ویرونه کرد
اونایی که آزادیو می کُشن
یکی باید از سمت مشرق بیاد
یکی باید ابرا رو جارو کنه
یکی مثل خورشید باید بیاد
که دست سیاه شبو رو کنه
اگه از دل تو خبر داشتم
تو هر کوچه ای پا نمی ذاشتم
دلی که تو میخواستی پروانه شه
تو هر پیله ای جا نمی ذاشتم
افزودن دیدگاه جدید