گل و گلدون (24) / شب آرزوها

کد خبر: 55972
دیشب، مردی که نمی دانیم کجا بود، قرآن به سر گرفته بود. اشک، طاقتش را بریده بود... او هم «بِالحُجَّةِ» می گفت و... شاید آن قدر برای شیعیان و دوستدارانش دعا می کرد، که دیگر به دعا برای خودش نرسیده بود. شاید آن قدر به فکر من و ما بوده است که دیگر از خدا نخواسته تا بیاید... شاید گذاشته تا ما از خدا بخواهیم که بیاید... شاید او گفته: بگذار درد دوستدارانم حل شود، من بعدا می آیم...

وارث:

گل و گلدون (24) / شب آرزوها

به نام خدا

دیشب، جوانی رادیو ماشین را روشن کرده بود و مشغول چرخ زدن در خیابان های خلوت بالای شهر بود. نه پیراهن مشکی به تن داشت و نه حضور قلب که خود را برای آخرین شب قدر آماده کند. دستش را بلند کرد و صدای ضبط را بلند کرد. صدای مراسم قرآن به سرگرفتن بود. «بک یا الله»ها را که شنید، دلش لرزید و اشک از گوشه ی چشمانش جاری شد! تو نگاهش کردی! 

دیشب، همه خواب بودند و مرد پا به سن گذاشته، میان بند، آرام نشسته بود. صدای بلندگوی مسجد، به گوشش می رسید. فکر می کرد زندان، یعنی آخر زندگی! گوش هایش را تیز کرد، صدای «بِمُحَمَّدٍ» می آمد. دست خودش نبود. یاد سفر مدینه افتاد... خدا را قسم داد، گره از کارش گشوده شود. بعد از دعا خوابید... خواب آرامی بود... تو نگاهش کردی! 

دیشب، پیرمردی که سالیان سال است پول می دهد و نزول می گیرد، به خاطر مردم، لباس تنش کرد و با تسبیح چوبی به دست، به مراسم احیاء آمد. همه، اسم و رسمش را می شناختند. قرآن جیبی اش را درآورد. همان بود که بارها با آن قسم دروغ خورده بود. روی سرش گرفت. به «بِعلیٍّ» که رسید، قسم خورد که دست بردارد... مولا دلش را تکان داد، تو نگاهش کردی! 

دیشب، دخترجوان، به اصرار مادرش برای مراسم احیاء به مسجد محل آمده بود. موهایش را روی شانه هایش ریخته بود و مدام با تلفن همراهش کار می کرد. اطرافیان هم چشم از او بر نمی داشتند! «بِفاطِمَةَ» را که شنید، منقلب شد، خودش را جمع و جور کرد، از حال زارش خجالت کشید و دگرگون شد! تو نگاهش کردی! 

دیشب، پسری که قید خانه و کاشانه را زده بود و از پدر و مادرش گریزان بود، گوشه ی خیابان نشسته بود، سرش را از سر و صدای روضه گرفته بود و دلش می خواست کر می شد تا این صداها را نشنود. خسته شد... دستانش را برداشت... شنید: «بِالحَسَنِ» یادش افتاد معلم دبیرستان از امام حسن زیاد می گفت... دلش تکانی خورد... بغضش ترکید! دستانش را به آسمان بلند کرد. سحری را در خانه خورد... تو نگاهش کردی! 

مادری کنار تخت عزیزِ جوانش، قرآن به سر گرفته بود، پرستارها، همین یک فرصت را به او دادند. فرداصبح قرار شده دستگاه ها را قطع کنند. مادر خدا را قسم می داد به اسماء مقدس... به «بِالحُسَین» رسید! دل مادر طاقت نیاورد، دست خودش نبود زانو زد روی زمین... خدا را به شش ماهه ی کربلا قسم داد... دست بیمارِ جوان تکانی خورد! تو نگاهش کردی! 

دیشب، دختری در خانه نشسته بود. مدام کانال های تلویزیون را زیر و رو می کرد. دوست هایش هم هیچ کدام جوابش را نمی دانند. خسته شد. رفت برای خودش شربت بریزد. تلویزیون مراسم احیاء را نشان می داد. روضه خوان می گفت: «بِعلیّ بنِ الحُسین» خیره شد. نگاهش به چادر نماز روی جارختی افتاد، نماز بلد نبود، ادایش را در می آورد. نمازش تمام شد. تو نگاهش کردی! 

دیشب، جوان کنکوری، می خواست سنگ تمام بگذارد، نشست خانه تا تست هایش را تمام کند. بی آن که داند مراسم امشب می تواند کمکش کند. خسته شد، رفت کنار پنجره، مردمی را دید که چندین متر آن طرف تر از مسجد تا نزدیک خانه شان نشسته بودند. همه با هم یک صدا می گفتند: «بِمُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ»... این صدا، به جانش نشست. رفت کتاب را باز کرد، سؤال ها برایش آشنا بود... انگار همه شان را مرور کرده بود. همه ی سخت ها، برایش آسان شده بود. تو نگاهش کردی! 

دیشب، پیرزنی میان خانه ی سالمندان، دستش را به واکر گرفته بود، پرستاری که کنارش بود، به این عبارت رسیده بود: «بِجَعفَر بنِ مُحَمَّدٍ» پیرزن چشمانش را بست، اشک ها روی گونه های پیر و چروکیده اش غلطیدند... یاد خانواده و فرزندانش افتاد. پرستار همان وقت با بچه هایش تماس گرفت! تو نگاهش کردی! 

دیشب، جوان از کنار مغازه رد می شد، دست هایش را دراز کرد تا از وسایل دم در چیزی بردارد و نگذارد یک شب هم بدون دزدی بگذرد! تلویزیون، مراسم احیاء را نشان می داد. همه با هم «بِموُسی بنِ جَعفَر ٍ» می گفتند. اجناس را گذاشت سرجایش... هق هق کنان راهش را گرفت و رفت... دل توی دلش نبود. با خودش عهد کرد تا آن جا که می تواند حق مردم را ادا کند. تو نگاهش کردی! 

حاجی میان قرآن به سر گرفتن گفت: به احترام امام رضا روبه مشهد بایتسید و بعد هم شروع کرد: «بِعلیِّ بنِ مُوسی» کودکی میان صحن مسجد داد می زد: یا امام رضا... دلم برات تنگ شده! گریه ی همه دوچندان شد... به دل پدرش افتاد بلیط بگیرد و کودکش را التیام دهد... خودش هم دردداشت و دنبال گم گشده ای می گشت! گوش شنوایش را پیدا کرد... تو نگاهش کردی! 

دیشب، زوج جوانی که آروزی بچه دار شدن داشتند، میان گریه و التماس از خدا، حاجت خود را طلب می کردند. به جوان امام رضا رسیدند و با سوز و گداز، «بِمُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ» را گفتند. شب که به خانه بازگشتند... حال همسرجوان عوض شد... چند روز بود که وضع معده اش به هم ریخته بود. دیشب با خوردن غذا، حال تهوع به او دست داد... مثل این که بار شیشه داشت. تو نگاهش کردی! 

دیشب، پدری برای پسرجوانش دعا می کرد که سر به راه شود. از بازیگوشی و کارهای نادرست پسرش تنگ آمده بود. نه می توانست او را از خودش دور کند و... نه جوانش، به حرف او گوشمی داد. پسر جوان، خیلی اذیت می کرد. پدرش خیلی دعا کرد و به «بِعَلِیِّ بنِ مُحَمَّدٍ» که رسید، نتوانست طاقت بیاورد. رفت خانه، پسرش قرآن به روی سینه، خوابش برده بود! خوشحال شد. تو نگاهش کردی! 

دیشب، همه برای هم دیگر دعا می کردند! گرفتارها از مشکلات شان می گفتند و... مشکل دارها، از گرفتاری شان! فرازهای آخر رسیده بود و همه یک صدا و گریه کنان، «بِالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ» می گفتند... شاید خدا نگاهی کند و با قسم به نام پدر، پسر را به ما بازگرداند! 

دیشب، مردی که نمی دانیم کجا بود، قرآن به سر گرفته بود. اشک، طاقتش را بریده بود... او هم «بِالحُجَّةِ» می گفت و... شاید آن قدر برای شیعیان و دوستدارانش دعا می کرد، که دیگر به دعا برای خودش نرسیده بود. شاید آن قدر به فکر من و ما بوده است که دیگر از خدا نخواسته تا بیاید... شاید گذاشته تا ما از خدا بخواهیم که بیاید... شاید او گفته: بگذار درد دوستدارانم حل شود، من بعدا می آیم... 

دیشب، شب آرزوها بود!