دیشب، مردی که نمی دانیم کجا بود، قرآن به سر گرفته بود. اشک، طاقتش را بریده بود... او هم «بِالحُجَّةِ» می گفت و... شاید آن قدر برای شیعیان و دوستدارانش دعا می کرد، که دیگر به دعا برای خودش نرسیده بود. شاید آن قدر به فکر من و ما بوده است که دیگر از خدا نخواسته تا بیاید... شاید گذاشته تا ما از خدا بخواهیم که بیاید... شاید او گفته: بگذار درد دوستدارانم حل شود، من بعدا می آیم...