حجت الاسلام ابوالحسنی: داستان شیعه شدن علی بن خالد کابولی با شنیدن دو معجزه از امام جواد(ع)+ گزارش تصویری

کد خبر: 40449
مراسم عزاداری روز شهادت حضرت جواد علیه السلام با سخنرانی حجت الاسلام شیخ عباس ابوالحسنی و مداحای حاج سید مهدی میرداماد و حاج محسن عرب خالقی در هیئت الزهراء سلام الله علیها برگزار شد

وارث: مراسم عزاداری روز شهادت حضرت جواد علیه السلام با سخنرانی حجت الاسلام شیخ عباس ابوالحسنی و مداحای حاج سید مهدی میرداماد و حاج محسن عرب خالقی در هیئت الزهراء سلام الله علیها برگزار شد

در ادامۀ خبر متن سخنرانی حجت الاسلام ابوالحسنی را می خوانید:

حجت الاسلام ابوالحسنی: داستان شیعه شدن علی بن خالد کابولی با دیدن معجزه از امام جواد(ع)

شخصی به نام علی بن خالد کابولی، در زمان امام جواد علیه السلام زندگی می کرد. او سنی بود و اعتقادی به امامت امام جواد علیه السلام نداشت.

کابولی می گوید: روزی درشهر بغداد راه می رفتم، دیدم از روبه روی من ماموران معتصم عباسی یک شخصی را گرفته اند و او را در بند و زنجیر کرده اند. گویا او را به طرف زندان می برند. گفتم حتما مجرم و خلافکار است. چون قرار بر این نیست که آدم بی گناه زندان برود. با خودم گفتم این آقا چه کرده که او را گرفته اند؟ حس کنجکاوی ام تحریک شد و به یکی از ماموران معتصم گفتم این آقا چه کار کرده است؟ گفت: او ادعای پیغمبری کرده است. گفته من رسول خدا هستم. خبر به گوش معتصم رسیده و به ما دستور داده او را بگیریم و او را به اشد مجازات در زندان برسانیم.

کابلی می گوید: من لحظه ای فکر کردم و گفتم بعید است این شخص عاقل باشد. یعنی ممکن است مشکل عقلی داشته باشد. برای اینکه تمام ذرات این عالم شهادت می دهند که بعد از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله دیگر پیامبری نیامد و ایشان خاتم الانبیاء است.

شب به خانه رفتم و کمی با خودم فکر کردم و گفتم باید این آقا را دید، ببینیم آیا سواد دارد، چیزی می فهمد،شاید جیره خوار تشکیلاتی است که این ادعا را کرده است.

فردا صبح دم در زندان رفتم و گفتم می خواهم با آقایی که ادعای پیغمبری کرده و او را دیروز گرفتید، ملاقاتی داشته باشم، گفتند: امکان ندارد. معتصم گفته است او ممنوع الملاقات است و باید در یک سلول انفرادی مجازات شود و ارتباط با او خطرناک است.

خیلی اصرار کردم. گفت: گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله تو/ آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

در جیبم دست کردم و مقداری پول در جیب زندان بان گذاشتم. گفتم این پول را برای زن و بچه ات خرج کن و به من اجازه بده این زندانی را ببینم. گفت بفرمایید. یعنی یک لحظه حرام،حلال شد. یک لحظه انسانی که خیلی خطرناک بود،کبریت بی خطر شد. یک لحظه ممنوع الملاقات، آزادالملاقات شد.

داستانی رشوه دادن ابن زیاد

امام حسین علیه السلام ملاقاتی با حر در نزدیکی های کربلا دارد، حضرت سیدالشهداء به حر فرمود چرا این صدهزار نفری که نامه نوشتند و امضا کردند و تعهد کردند، حرفشان را پس گرفتند؟ حرگفت: اینها از ابن زیاد رشوه گرفتند.

معتصم عباسی هم دلش خیلی برای اسلام نسوخته بود که می گفت کسی با آن شخص در ارتباط نباشد. بگوید این برای نسل جوان ضرر دارد و او را بگیرید و بکشید. او سرش برای فتنه درد می کرد و دنبال همچین سروصداهایی می گشت.

بکایی می گوید: من در زندان رفتم، صدا کردم، این آقا جواب داد. دیدم به تمام قامت جلوی پای من بلند شد و خیلی احترام کرد. نشستیم و چند دقیقه ای او با من حرف زد. دیدم شخصیت بسیار باسواد- به تعبیر امروزی ها روشنفکر است. عقل سالم و کاملی دارد. گفتم انسانی که از نعمت عقل و علم و معرفت و ادب بهره دارد، چگونه ادعای پیامبری کرده است.

روایت داریم: روز قیامت هفتاد گناه را از انسان جاهل می بخشند، ولی یک گناه را از عالم نمی بخشند. می گویند تو می دانستی حرام و حلال کدام است. این آقا نمی دانسته است. هفتاد معصیتش را به خاطر این که نمی دانسته است می بخشند.

پرسیدم شما ادعای پیامبری کردید؟ گفت: نه. گفتم پس اینها چطور تو را گرفتند و به زندان آوردند. گفت :معتصم و اطرافیانش به من تهمت زدند و به من وصله چسباندند. من کجا و ادعای پیامبری کجا. من خود مسلمانم و به لااله الا الله محمد رسول الله شهادت می دهم.

تهمن زدن

امیرالمومنین علیه السلام در مسجد نشسته بود، عده ای هم دور او جمع بودند. فرمود: «أی شیء اثقل من السماء؟» سنگین تر از آسمان ها چیست؟ گفتند: نمی دانیم. فرمود: تهمت زدن.

حدیث داریم در روز قیامت تلی از آتش درست می کنند و به تهمت زننده می گویند برو روی این تپه بایست و حرفی را که برای فلان کس زدی ثابت کن، بیا پایین. تا ثابت نکنی اجازه نمی دهیم از این تل پایین بیایی.

اگر کسی به کسی تهمت زد و بعد معذرت خواهی کرد، یقین بدانید که دیوانه است. معذرت خواهی کسی که به انسان تهمت زده و شرف چندین ساله را نابود کرده است، مگر این آبروی فرد را برمی گرداند؟ مثل اینکه در خیابان به وسیله ای گرانقیمت بخورید و آن بشکند و بعد شما تنها بگویید ببخشید!

گفتم: چرا قرعۀ تهمت زدن او به نام تو درآمده است؟ گفت: من داستانی دارم. در زندگی من اتفاقی افتاد که بر اثر آن مجبور شدم این تهمت را بخرم.

من ساکن شهر شام هستم، در مسجد اموی شام، نزدیک مقام رأس الحسین علیه السلام، سجادۀ نمازی دارم، خیلی به نماز و رکوع و سجود ارادت دارم. نه این که فقط نماز می خوانم بلکه آن را دوست دارم و بخشی از ساعات روزم را در آنجا با خدا سپری می کنم.

روزی بعد از سلام نماز، دیدم جوانی رو به رویم ایستاده است. با انگشت اشاره کرد که بیا. بلند شدم و نزد او رفتم و سلام کردم. به من گفت: برویم؟ گفتم: برویم. از مسجد اموی شام بیرون رفتیم. اینکه کجا می روم و برای چه می روم را نمی دانستم. سه قدم برداشتیم، به من فرمود چه می بینی؟ گفتم: اینجا مسجد کوفه است. گفت: اشتباه نمی کنی؟ گفتم: نه من اماکن متبرکه را خوب می شناسم چون زیاد تردد دارم. اینجا یقیناً مسجد کوفه است. این حرم مسلم و این قبر هانی و این قبر مختار است. کارهای آنجا را انجام دادیم. جوان به من گفت: برویم؟ گفتم: برویم. سه قدم از آنجا برداشتیم به من فرمود: چه می بینی؟ گفتم: اینجا مکه مکرمه است. (کوفه تا مکه 1800کیلومتر راه است) محرم شدیم. وقتی کارمان تمام شد، گفت: برویم؟ گفتم: برویم. سه قدم برداشتیم، به من گفت: چه می بینی؟ گفتم: مدینه است و اینجا مسجدالنبی است. گفت: اشتباه نمی کنی؟ گفتم: نه مطمئن هستم. بعد گفت: برویم؟ گفتم: برویم. سه قدم برداشتیم، دیدم در مسجد اموی شام کنار سجادۀ نمازم هستم. دستش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت فی امان الله و رفت. من به فکر رفتم، بیدارم یا خوابم، توهم مرا برداشته است. عقلم تشخیص نمی داد.

این ماجرا را یک سال در سینه ام حبس کردم. چون کسی را امین نمی دانستم. سال بعد در سالروز مسافرتم، در حال نماز بودم که دیدم دوباره آن جوان آمد. اشاره کرد بیا. گفت: برویم؟ گفتم: برویم. سفر پارسال دوباره تکرار شد. تا خواست خداحافظی کند. دامنش را گرفتم. گفتم تو را قسم می دهم به آن خدایی که این قدرت ولایت را در اختیار تو قرار داده، خودت را معرفی کن. گفت: «انا جوادالائمه. انا محمدبن علی بن موسی الرضا»

دیگر طاقت نیاوردم به کسی نگویم. وقتی فهمیدم امام جواد علیه السلام من را دوسال سیروسلوک معنوی داده است، دیگر نتوانستم طاقت بیاوردم. یک رفیقی داشتم. نشستم با او مطرح کردم. با دوازده قدم دوسال این سفر معنوی را طی کرده ام. رفیقم گفت غیر مستقیم می خواهی بگویی من پیغمبر خدا هستم؟ من به او گفتم: امام جواد علیه السلام من را برده است، گفت: نه می خواهی بگویی من پیغمبر خدا هستم. چون انبیاء فقط طی الارض دارند. غیر از پیغمبر کسی نمی تواند به یک چشم به هم زدن به کوفه و مدینه و مکه برود. گفت حرف باید به معتصم برسد. هرچه التماس کردم من زن و بچه دارم تاثیری نداشت. (البته آن شخص تنش می خارید برای پول. می گویند گربه هم برای رضای خدا موش نمی گیرد! اینطور نبوده که این رفیقش هم بخواهد بگوید ادعای باطل نکن، بلکه دنبال پول بوده است)

برای معتصم در بغداد نامه نوشت. گفت من رفیقی دارم که اینگونه است. آمدند من را گرفتند و در زندان انداختند.

خالد می گوید: آن شخص به من گفت آقایی که به دیدن من آمده ای، کجای این اتفاقی که برای من افتاده است، ادعای پیغمبری است؟ گفتم هیچ. گفت: خدا کسانی که منطقی هستند را رحمت کند.

قرآن حتی به بت پرستان می فرماید: « هَاتُواْ بُرْهَانَكُمْ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ »1 اگرمی گویید این بتی که ساخته اید، خداست، دلیل بیاورید. دین اسلام، دین منطق است. دین عصبانیت و فحاشی نیست.

نامه رفت و من را در اینجا انداختند.

من ادعای پیغمبری نکردم. من به طُفیل امام جواد علیه السلام این سفر را با طی الارض رفتم.

خالدی می گوید: من با خودم فکر کردم که وقتی خلیفه ای که اینجا نشسته انقدر بی منطق عمل کند، وای به حال رعیت.

به شخص زندانی گفتم: من نامه ای به معتصم می نویسم و در آن شرح حال تو را ذکر می کنم. معتصم اگر دین ندارد، عقل که دارد. شاید کمی وجدان داشته باشد. شاید پرونده ات را بررسی کند و تجدید نظری کند.

آمدم خانه نامه را نوشتم و صبح دربار معتصم رفتم. اجازه دیدار با معتصم را به من ندادند ولی گفتند نامه ات را به معتصم می دهیم و اگر نیازی به دادن جواب باشد، جوابت را می دهد. گفتند دو روز دیگر بیا.

دوروز بعد رفتم. دیدم نوشته به همان جوادالائمه ای که ایشان را با دوازده قدم برده است و برگردانده است، بگویید بیاید او را از زندان نجات دهد.

اصصلاحا به این گونه صحبت کردن، زخم زبان گفته می شود.

آمدم خانه دیدم جواب شیرینی ندارم که برای این آقا ببرم. اگر دستخط معتصم را برای او ببرم، روی زخمش نمک ریخته ام. یک شب گذشت گفتم اینگونه برخورد خوب نیست. او چشم انتظار جواب است.

صبح رفتم دم در زندان که دوباره پول بدهم و داخل بروم، دیدم یک سرباز مسلح ایستاده است. وضعیت شبیه حکومت نظامی بود! گفتم: چه شده است؟ گفت: این شخصی که ادعای پیغمبری می کرد، دیشب از زندان فرار کرده است. معتصم عباسی هم گفته است حتما باید او را پیدا کنید. اما هرچه می گردیم نیست.

همانجا متوجه شدم دیشب امام جواد علیه السلام آمده و او را از زندان نجات داده است.

گفت دو معجزه به هم چسبید و من به امامت حضرت جواد علیه السلام اقرار کردم. گفتم شهادت می دهم که پسر امام رضا علیه السلام، امام و ولی الله الاعظم است.

خالدی می گوید من این معجزه را که از حضرت جواد علیه السلام دیدم، شیعه شدم.

/1102101306

حجت الاسلام ابوالحسنی: داستان شیعه شدن علی بن خالد کابولی با دیدن معجزه از امام جواد(ع)

پی نوشت:

1. سوره بقره آیه 111