ماجرای مسلمان شدن رأس الجالوت یهودی و جاثلیق نصاری

کد خبر: 33611
بنا به روایات رسیده، پس از ورود اسیران کربلا به قصر یزید و پس از آن آگاهی فرق گوناگون از این جنایات، هر یک کلامی شماتت آمیز در حق یزید بیان داشتند، چنانچه در این باره آمده است:

وارث: در مجلس یزید یکی از علمای یهود حاضر بود از یزید پرسید: این جوان کیست؟ گفت: علی بن الحسین، سؤال کرد، حسین پسر کیست؟ یزید گفت: پسر علی بن ابیطالب، گفت مادرش کیست؟ یزید گفت: دختر محمد، یهودی گفت: سبحان الله، حسین فرزند پیغمبر شماست که به این زودی او را کشتید؟!

بد رعایت کردید حرمت پیغمبر خود را در ذریه ی او، به خدا سوگند اگر فرزندزاده ی موسی در میان ما می بود گمان می کنم او را می پرستیدیم! پیغمبر شما دیروز از دنیا رفته و شما امروز فرزند او را کشته اید! بد امتی بوده اید شما! یزید دستور داد او را زدند. پس یهودی برخاست و گفت: می خواهید مرا بزنید و می خواهید مرا بکشید من در تورات خوانده ام که هر کس ذریّه پیغمبری را بکشد تا زنده است پیوسته از رحمت خدا دور است و هنگامی که بمیرد خدا او را به جهنم خواهد برد.

مسلمان شدن رأس الجالوت در مجلس یزید!

در روایتی دیگر آمده است: رأس الجالوت (بزرگترین علمای یهود) در مجلس یزید گفت: بخدا قسم میان من و داوود هفتاد پدر فاصله است، اما در عین حال هر وقت یهودی ها مرا می بینند، بسیار تعظیم می کنند و شما مردی را که یک پشت به پیغمبر شما می رسد به قتل رساندید! پس نابودی و هلاکت بر شما باد.

یزید برآشفت و گفت: اگر نه این بود که از رسول خدا به من رسیده: هر کس اهل ذمه را بکشد فردای قیامت با او مخاصمه خواهم کرد، تو را سلامت نمی گذاشتم؟! رأس الجالوت گفت: رسول خدا با قاتل ذمّی مخاصمه خواهد کرد، آیا با قاتل فرزندش مخاصمه نمی کند؟!

این سخن را گفت و بانگ برآورد که یا اباعبدالله! در حضور جدّت گواه باش که من مسلمان شدم و شهادتین را بر زبان جاری نمود، یزید گفت: اکنون که از شرط ذمیّی بودن خارج شدی قتل تو واجب شد! و دستور داد گردن او را زدند!

جاثلیق نصاری و رسوا نمودن یزید

جاثلیق نصاری در مجلس یزید وارد شد، از یزید سؤال کرد: این سری را که در طشت طلا جای داده اند از کیست؟ یزید گفت: سر حسین بن علی است و مادرش فاطمه دختر رسول خداست! گفت: چرا قتل او واجب شده است؟ یزید گفت: مردم عراق او را دعوت کردند تا به مسند خلافتش بنشانند، عامل من عبیدالله بن زیاد او را کشته و سرش را برای من فرستاده! جاثلیق گفت: وای بر تو ای یزید! من اکنون در معبد نصاری بودم لحظاتی خوابیدم ناگاه فریادی به گوشم رسید، جوانی مثل آفتاب با جمعی از فرشتگان فرود آمدند.

 گفتم: چه خبر است؟ گفتند: رسول خدا با فرشتگان در سوگ فرزندش حسین عزاداری می کنند و می نالند. وای بر تو ای یزید! خداوند تو را هلاک کند! یزید خشمگین شد و گفت: به دروغ خوابی نقل می کنی و علیه من حجت می آوری؟!

این را گفت و دستور داد خادمان او را بیرون برده و سرش را از بدن جدا کنند! جاثلیق! فریاد برداشت: یا اباعبدالله نزد جدت گواهی ده که من مسلمان شدم؛ «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله» یزید بیشتر خشمگین شد و گفت: او را به دار بزنید!

جاثلیق گفت: آنچه می خواهی بکن، اینک رسول خدا در برابر من در یک دست پیراهنی از نور و در دست دیگر تاجی از نور دارد و می فرماید: این تاج را نمی توانی بر سر بگذاری مگر آنکه از دنیا بیرون شوی و در بهشت رفیق من باشی، جاثلیق این را گفت و از دنیا رفت.

پی نوشت:

1-جلاءالعیون: 404.

2-ناسخ التواریخ، ج3: 151-152

* 72 داستان از شفاعت امام حسین (ع): 128_129.

/م.س215