گل و گلدون (5) / همه آدم ها بد نیستند!
به وجودت قسم؛ حضرت موعود! خودت باید فکری به حال و روز ما کنی! با دوشیفت کار کردن و اندکی اضافه حقوق، با خرج بالای زندگی و شبکه های مجازی که دمار از روزگارمان درآورده اند، با رنگ هایی که رنگین کمان را در کوچه و خیابان و روی زمین این شهر ایجاد کرده اند، سرمان گیج می رود! گیج می رود و از زمین و زمان برای مان می بارد! آن وقت سی صد و سیزده نفر که هیچ... سی نفر هم جان سالم به در نمی برند!
وارث:
به نام خدا
امروز که آفتاب طلوع کرد، چند نفری چشمان شان را بسته و غروب کردند و چند نفری هم چشم گشوده و طلوع کردند. یکی- دو نفری از سانحه، جان سالم به در بردند و... یکی – دو مریض هم از تخت بیماری برخاسته و به زندگی روزمرّه شان برگشتند... و این، ماجرای هر روزه ی شهر ما زمینی هاست!
امروز، دوباره آفتاب به اذن شما چشم گشود و مهتاب، به لطف شما جای خود را به خورشید داد. درختان، به نگاه شما از خواب بیدار شده و شکوفه ها، به اشاره ای از جانب شما گل دادند. دریاها، کوه ها و شرق و غرب عالَم، به دستور شما، فرمان گرفتند و هرکسی به کاری مشغول شد... و این، ماجرای هر روزه ی کائنات است.
مگر نفرمودید: «بِيُمْنِهِ رُزِقَ الْوَرَى وَ بِوُجُودِهِ ثَبَتَتِ الْأَرْضُ وَ السَّمَاءُ». «...و از بركتش، بندگان روزى يافته اند و به وجودش، زمين و آسمان استوار گشته است».
امروز که خورشید دوباره خودش را نشان داد، نشانی از تو نیافتیم! و ما که خواب زده ی مناجات بودیم، از خواب بیدار شده و «بی تو بودن» را حس نکردیم! اسمش را عادت گذاشتن... اسمش را بی خیالی گذاشتن... اسمش را هرچه گذاشتن... اسمش را هر چه می خواهند بگذارند؛ اما ما قحطی زندگان چه باید بکنیم، در روزگاری که عشق، نایاب شده و صمیمت، خاک خورده است!
مگر نه این که پیامبراکرم به شیعیان آخرالزمان سلامی از روی مِهر هدیه داده و برای مان دعا کرده تا در دین مان استوار بمانیم؟! مگر نه این که گفته اند: «زمانه به جایی می رسد که گفتن الله اکبر هم با ترس همراه می شود»؟!
به وجودت قسم؛ حضرت موعود! خودت باید فکری به حال و روز ما کنی! با دوشیفت کار کردن و اندکی اضافه حقوق، با خرج بالای زندگی و شبکه های مجازی که دمار از روزگارمان درآورده اند، با رنگ هایی که رنگین کمان را در کوچه و خیابان و روی زمین این شهر ایجاد کرده اند، سرمان گیج می رود! گیج می رود و از زمین و زمان برای مان می بارد! آن وقت سی صد و سیزده نفر که هیچ... سی نفر هم جان سالم به در نمی برند!
خندق این جاست و... خیبر، در یک قدمی ما آدم ها! دختر و پسر جوانی که سرگرم امروز شده اند، تو را دوست دارند! اما تشخیص راه از چاه را نمی دانند! همه ی آدم های روی زمین هم بد نیستند! عین عشق را هم نچشیدند و فکر می کنند رنگارنگ بودن و دلبری، آخَرِ خوشی است!
چه می داند و کسی به او نگفته که اگر بیایی، عشق، روی خوش به ما نشان می دهد و آن چه دیده ایم، بازی عشق بوده است! چه می داند وقتی بیایی و ذوالفقار امیر را در دست بگیری، لذت دوستی با علی در وجودت شعله می کشد! چه می داند وقتی بیایی و دستی بر سر و روی دنیا بکشی، طعم زرق و برق آن، کام مان را شیرین می کند!
ما را با همین دنیازدگی بخر... ما را با همین لباس و جامه بپذیر و... آماده مان کن تا بتوانیم در روزی که خواهی آمد، سَرِپا باشیم و آن چه که می خواهی...
علی رضا پورمشیر