گل و گلدون (12) / خسته شده ایم از انتظار

کد خبر: 55229
«شیخ احمد کافی» خانه اش را مهدیه کرد. سرتاسر خیابان تو را چراغانی می کرد و هر جمعه هم برایت ندبه می خواند و می گفت: کودکان بزرگ شدند... جوان ها پیر شدند... و پیرها سر به خاک گذاشتند! وقتش نشده بازآیی؟!... اما نه خبری از آمدنت شد، نه قاصدی فرستادی تا خبری از خودت به ما برسانی!
گل و گلدون (12) / خسته شده ایم از انتظار

به نام خدا
از لحظه ی غیبت کبری تا همین حالا که تقویم سال هزار و سیصد و نود و پنج را نشان می دهد، 1142سال دارد می گذرد. شک ندارم از همان لحظه تا همین حالا، برای شما نوشته اند و... گفته اند و... سروده اند و... ندبه سر داده اند و... دسته جمع، دعا کرده اند و... از خدا خواستنه اند که بیایی، اما خدا خواسته که نیایی! این انتظار آمدن و نیامدن شما ای منجی زمان، دارد به درازا می کشد! از آن روزها که سیدبن طاوس برای مان خاطره ی سرداب مقدس را به جا گذاشت... از آن روزها تا ماجرای مقدّس اردبیلی و پاسخ شما به پرسش هایش... از آن روزها تا عشق ابوراجح حمّامی و کشیده شدن در کوچه و بازار... از آن روزها تا ماجرای شیخ جمکرانی و میعادگاه هایی برای دل های تنگ... از آن روزها تا به حال برایت گفته اند و گفته ایم! و از آن روز است که در بند توئیم. 

«حافظ شیرازی» برایت سرود: یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور ... کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور... نه از یوسف گم گشته ی ما خبری شد و نه کلبه ی احزان گلستان شد! 

«شیخ احمد کافی» خانه اش را مهدیه کرد. سرتاسر خیابان تو را چراغانی می کرد و هر جمعه هم برایت ندبه می خواند و می گفت: کودکان بزرگ شدند... جوان ها پیر شدند... و پیرها سر به خاک گذاشتند! وقتش نشده بازآیی؟!... اما نه خبری از آمدنت شد، نه قاصدی فرستادی تا خبری از خودت به ما برسانی! 

«محمود فرشچیان» با هزار امید و آرزو، میان این همه اثر فاخر و ماندگار، برایت تابلوی تولد امید را کشید بلکه دل خدا را دست بیاورد و بیایی! نه تنها نیامدی... که این غیبت را طولانی تر کردی! 

«محمّدرضا آقاسی» دستش تنگ بود و چیزی از این دنیا نداشت! امّا آن چنان برایت از عمق جان خواند که شنیدن آن نوا، بعد از چندین و چندبار که از صدا و سیما پخش شده، آتش به دل ما می زند! ای زلبخا... دست از دامان یوسف بازکش! تا صبار پیراهنش را سوی کنعان آوَرَد! ما این را می شنویم و هرفهته نیامدنت را به هفته ی بعد موکول می کنیم! 

«علی فانی»، شعر به طاها... به یاسین... را برایت خواند. با سوز و گداز هم خواند! ما هم، یا فایل صوتی اش را... یا فایل تصویری اش را در تلفن همراه و کامپیوتر شخصی مان داریم! حتی آهنگ پیشوار تلفن های بعضی های مان هم شده! اما نمی دانیم چرا به ما محل نمی دهی؟! 

رویم سیاه، اگر بخواهم چشمان را به روی مهربانی ات ببندم و یادم برود که اگر همین حالا که دارم نفس می کشم... همین حالا که کودک دلبندم، سالم و سرحال است... همین حالا که سفره ی افطارم رنگین است... و همین حالا که همه چیز در شهر من آرام است؛ همه و همه به خاطر گل روی شماست! طفیل وجودی شماست! 
ولی ما خودت را می خواهیم. خودِ خودت را... می دانیم هنوز سیصد و سیزده نفر که هیچ، سی نفر هم نشده ایم! می دانیم هنوز تشنه ی روی ماهت که هیچ، قلب مان هم برایت نمی نزند! می دانیم و... همه اش را می دانیم! اما تو کریمی و از دستان با کرامتت، آقایی به ما می رسد! خودت فکری به حال و روز ما بکن و بیا و... این فراق را به وصال مبدّل کن!       
 
علیرضا پور مشیر