گل و گلدون(27) / حکایت بنده های خدا

کد خبر: 56106
رفتگر، میان کوچه پس کوچه های شهر، جارو به دست می گفت: بیا «گرد و غبار» رو از ما پاک کن!
گل و گلدون(27) / حکایت بنده های خدا

به نام خدا
بیمار، روی تخت بیمارستان افتاده بود و دکتر می گفت: ریش و قیچی دست توست! نام و یادت «شفا»ست! 
مادر، بعد از نماز دست به دعا برداشته بود و می گفت: «گره» مشکلات زندگی را باز کن. 
جوان، ابتدای جلسه امتحان، برگه را گرفت و گفت: خدایا دلم رو به تو سپردم. هرچی خودت «صلاح» بدونی! 
مغازه دار اوّل صبح، کرکره ی مغازه اش را بالا کشید و گفت: کاش امروز «مشتری» خوبی برات باشم!  
تعمیرکار، همین که دستی به پیشانی اش کشید تا عرقش را پاک کند، گفت: اوستا کریم! بدجور خراب شدیم! «دیسک و صفحه مون» رو عوض کنً  
رفتگر، میان کوچه پس کوچه های شهر، جارو به دست می گفت: بیا «گرد و غبار» رو از ما پاک کن!  
میوه فروش، دستی به میوه ها می کشید، سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خوب و بد»ت رو از هم جدا نکن! همه رو درهم قبول کن!   
پیرزن، وسط حیاط خانه سالمندان نشسته بود. تسبیحش را آرام آرام بالا و پایین می کرد و می گفت: تا این جا الهی شکر... خدایا! «آخر و عاقبت»مون رو به خیر کن! 
کارگردان، گوشی را از روی گوش هایش برداشت و به همه خسته نباشید گفت و پیش خودش گفت: کاش آخرین «سکانس» زندگی مون، بهترین باشه! 
عکاس، با دستش صفحه ی نمایشگر دوربین را دستی کشید و گفت: خدایا می شه توی لحظه های خوب «زندگی»، ازمون عکسای قشنگ بگیری؟! 
مجری، روی صحنه ایستاده بود و میکروفن به دست می گفت: کاش اون روزی که غزل خداحافظی رو می خونیم، در سرازیری قبر، خود خدا به «دادمون» برسه! 
پلیس، وسط خیابان ایستاده بود و با کلاهش، خودش را باد می زد و زیرلب به خدا می گفت: خدایا یعنی می شه «جریمه»هامون رو ببخشی؟! 
آشپز، کنار دیگ غذا ایستاده بود و با کفگیر بزرگ چوبی خورشت را هم می زد. یاد خاطره ای افتاد، آهی کشید و گفت: خدایا! دلت میاد ما رو با «آتیش» جهنم بسوزونی؟! 
کاروان دار، روی صندلی جلوی اتوبوس نشسته بود. مسافران کربلا، دل توی دل شان نبود. راننده با خود مرور کرد: یعنی می شه به خاطر حسین(علیه السّلام) سفر آخرت رو برامون آسون کنی؟!