مداحی که با روضه موسیبنجعفر(ع) از دست ساواک فرار کرد
هشت سال دفاع مقدسِ مردم ایران، همانند انقلاب اسلامیشان برگرفته از انقلاب عاشورایی امام حسین(ع) بود. هیئتهای مذهبی هم در این میانه میداندار عرصههای مختلف بودند. در این زمینه ذاکران و مداحان آلالله نقش برجستهای را در شعلهور ساختن آتش شور و حماسه ملت ایفا میکردند. چندی پیش به سراغ یکی از ذاکرانی رفتیم که از سالهای دهه 50 و 60 و روزهای دفاع مقدس خاطرات فراوانی دارد. کسی که شاید نسلهای دهه هفتاد و هشتاد نام و عنوانی از او نشنیده باشند اما جوانهای دیروزی دهه 60 با سوز مناجات و روضهخوانی او در جبهه حال و هوایی داشتند. قرار ملاقاتمان صبح جمعهای بود. سالیانی است که در منزل خودش دعای ندبه را هر جمعه زمزمه میکند و هنوز سبک مناجاتخوانی خاص خود را دارد. « اَینَ الشّموسُ الطّالعة، اَیْن الأقمارُ المُنیرة...» نمیدانم با هر فراز ندبه کدام خاطراتش را به یاد میآورد، اما نه فقط جبههرفتهها که منِ جوانِ امروزی هم با زمزمه ندبهاش به همان روزهای عشق و شور و حماسه میروم. دعا تمام شد و قرار ما برقرار. «چطور شد یادی از ما کردید؟» جمله کوتاه بود اما به سرعت با خودم مرور میکنم که «نگذارید پیشکسوتانِ شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند» حالا سنگینی این کلام امام خمینی را بیش از پیش درک میکنم. این معنا را وامینهم و گفتگو را با حاج منصور نورایی آغاز میکنم.
هنوز خنکای صبح احساس میشد که حاج منصور نورایی از خاطرات خود در ایام انقلاب، چگونگی آشناییاش با امام خمینی و دوستیاش با شهید محمد بروجردی را به پیروزی انقلاب اسلامی و مدرسه رفاه رساند. مداحی را از 10 سالگی آغاز کرده و همین موضوع گفتگوی ما را به نقش هیئتها در انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی کشاند. از منبرهای انقلابی آیتالله خامنهای تا اشعار داغ شاهحسین بهاری و سبکهای حماسی حاج اکبر ناظم را به خوبی به خاطر داشت. یادماندههای رشادت یاران و حماسه دوران جهاد و شهادت را برایمان به تصویر کشید. با مرخصی 15 روزه به منطقه رفته بود و 6 سال بعد برگشت و در این مدت یک ریال هم حقوق نگرفت. صحبت از حاج احمد متوسلیان و حاج ابراهیم همت که شد خاطرات و مخاطرات لبنان را برایمان گفت و اینکه وسط مناجاتخوانیاش خبر اسارت حاج احمد را شنیده است.
آنچه در ادامه میخوانید شرح گفتگوی مداح انقلابی و رزمنده دوران دفاع مقدس حاج منصور نورایی با پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی است.
بسماللهالرحمنالرحیم. حاج آقا ممنون از اینکه وقتتان را در اختیار ما قرار دادید. ابتدا معرفی اجمالی از خودتان بفرمایید و اینکه چگونه وارد عرصه مداحی شدید؟
حاج منصور نورایی: بسمالله الرحمن الرحیم. من منصور نورایی هستم. 61 سال دارم و از 10 سالگی تا الان نزدیک به 50 سال است که میخوانم. از ابتدای مداحی به خواست خدا زیر نظر علما حرکت کردهام. به این شکل نبوده که هر شعری را بخوانم. نگاهم بیشتر به ارائه معارف شیعه بود تا حال خودم، حال با معارف فرق دارد. مداحی برایم جنبه عبادت داشته یعنی ما روضه نمیخوانیم که حال کنیم، روضه میخوانیم که عبادت کنیم چون گریه بر امام حسین(علیهالسلام) عبادت هست. گریه بر امام حسین(علیهالسلام) افضل قربات، احیاکننده نهضت اسلام و دین است. گریه به عنوان یک حال نیست، یعنی به عنوان یک سرگرمی به آن نگاه نمیکنیم به دید عبادت به آن نگاه میکنیم. بر اساس آیهای که میگوید ما جن و انس را خلق نکردهایم مگر برای عبادت، اصلا ما برای عبادت خلق شدهایم و بالاترین عبادت گریه برای حسین(ع) است چون امام میگوید گریه بر حسین(علیهالسلام) از افضل قربات است.
همان طور که بهترین وسیله برای تقرب به خدا نماز است؛ من مداحی را به عنوان یک وظیفه دینی شروع کردم. لذا چون این را به عنوان یک وظیفه میدانم برای آن خیلی وقت هم میگذارم و الان من برای یک دهه هیچ وقت شما نمیبینید که من شعر تکراری بخوانم و اگر 20 شب میخوانم همه آن 20 شب جدید است و تکراری نمیخوانم. اگر به دید عبادت به این مجالس نگاه شود، آن وقت ماندگاری کسانی که در این مدار حرکت میکنند بیشتر است تا کسانی که به وسیله ابزار موسیقی کار میکنند، البته تقوای شخصی افراد هم جایگاه خودش را دارد.
از نحوه آشنایی خودتان با امام خمینی و چگونگی ورودتان به مبارزات بگویید؟
حاج منصور نورایی: قبل از سال 1352 از طریق مدرسه و مسجد آیتالله مجتهدی امام را میشناختم و از طریق طلبههایی که آنجا بودند با ایشان آشنا شده بودم، اما به طور مستقیم اولین آشنایی من با امام در سال 1352 و حدود 14 سالگی بود که به دنبال مرجع تقلید بودم؛ از 16 سالگی در سال 54 فعالیتهای مبارزاتی خود را شروع کردم، در مسجد آیتالله مجتهدی با دوستانی مثل شهید رضا شریفی، شهید عباس پرورده، برادر خودم شهید عباس نورایی و ... یک گروه تقریبا 10 نفره داشتیم که کار سیاسی میکردیم و کتابهای حضرت امام و کسانی که آثار انقلابی داشتند را پخش میکردیم و جزواتی هم خودمان آماده و پخش میکردیم که شهید رضا شریفی - که از بچه های یاخچیآباد بود- را در پارک شهر با کتابها و جزواتی که داشت در اتوبوس دستگیر کردند. من هم همه کتابها را به صورت عمده در خانه داشتم،خیلی رضا را شکنجه دادند تا ما را لو بدهد اما اطلاعاتی نداد.
من به محض شنیدن این خبر کتابها را جابهجا کردم. چند ماه بعد با یکی از دوستان به اسم نبیالله بیاتی که بعداً در جنگ شهید شد، به جمکران رفتیم که من با اتوبوس رفته بودم و او با موتورش آمده بود، وقتی من به جمکران رفتم دیدم رضا شریفی همراه چند نفر نشستهاند و خبر نداشتم که ساواک این را آورده تا ما را دستگیر کند. از دور که خواستم نزدیک بروم شروع کرد به روضه خواندن و گفت کاش موسیبنجعفر کنار قبر پیغمبر نمیرفت تا او را دستگیر کنند. تا این را گفت من فهمیدم که اینها آمدهاند ما را دستگیر کنند. سریع به نبیالله بیاتی گفتم که من را سریع به تهران ببر. گفت چرا؟ گفتم که اینها آمدهاند تا ما را دستگیر کنند.
سوار همان موتور شدیم و با سرعت به سمت تهران آمدیم. ساواک هم به دنبال ما افتاد و سر سه راه ورامین به کوچه پس کوچهها زدیم و فرار کردیم و آنها ما را گم کردند. اگر ما را میگرفتند شکنجه میدادند. ساواک بسیاری از دوستان ما مثل شهید داود یزدی یا همین رضا شریفی را در زندان بسیار شکنجه داده بود. یادم هست اوایل سال 57 بود به بهشت زهرا رفته بودم. گفتند یک سری از دوستان که شهید شدهاند را آوردهاند خودم جرأت نمیکردم داخل بروم. داداش عباسم و یکی دیگر از بچهها را فرستادم که دیدند و تایید کردند که رضا شهید شده و تمام بدنش را با سیگار سوزانده بودند. من بیرون ایستاده بودم وقتی کفن را کنار زندند دیدم که خود رضاست. من این صحنهها را هیچ وقت یادم نمیرود. در آن زمان حدودا 20 ساله بودم.
از محرم 1357 و آن دوران خاطراتی دارید؟
حاج منصور نورایی: در اوایل محرم 57 به تظاهرات میرفتیم. آن موقع در اوایل تظاهرات سخت بود و بعد اوج گرفت. سر چهارراه سرچشمه تیراندازی شروع شد که خیلی از بچهها شهید شدند و اطرافیان من یکی یکی به زمین میافتادند و تیر میخوردند. از معرکه بیرون رفتم. گفتند که مجروحین در بیمارستان سوم شعبان نیاز به خون دارند. من هم تعدادی از بچههای محل را جمع کردم و گفتم که بیایید خون بدهیم. وقتی رسیدیم گفتند اینجا تکمیل است شما به بیمارستان شفایحیائیان بروید. با یک سری از بچهها عقب وانت سوار شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم که جلوی ما را گرفتند. من جلوی وانت نشسته بودم، تا فهمدیم که جلوی ما را گرفتند فهمیدم که اگر من را بگیرند بیچارهام. در ماشین را باز کردم و گفتم که بچهها فرار کنید. خودم رفتم و از کنار برج بهنام که نیمهکاره بود پریدم و فرار کردم و بقیه را گرفتند. اول به خانه رفتم و تمام وسیلهها را از پشتبام - که آن زمان به هم وصل بودند- بردم در چند خانه دورتر از خانه خودمان زیر یک کرسی گذاشتم. بعد هم از تهران خارج شدم که دستگیرم نکنند.
شما از 10 سالگی در کسوت مداحی وارد شدید؛ نقش هیاتهای مذهبی به طور عام و به خصوص ذاکران اهل بیت در انقلاب را چگونه میبینید؟
حاج منصور نورایی: نهضت اسلامی امام خمینی(ره) تمام شالوده و ساختارش با هئیت شروع شد. یعنی هیئات بودند که کار را شروع میکردند. اگر کسی واقعاً انقلاب اسلامی را بفهمد متوجه میشود که هیئات بودند که انقلاب اسلامی را به جلو بردند. در اوج گرفتاری مردم این هیئات بودند که مثلا پول جمع میکردند و به زندانیهای سیاسی کمک میکردند. یک تعاملی قبل انقلاب و بعد انقلاب به وجود آمده بود. ما در مسجد میرفتیم گوشت میخریدیم، مثلاً کیلویی 100 تومان، به مردم میفروختیم کیلویی 20 تومان که مردم بگویند با پول خودمان گوشت ارزان میخریم. مثلاً لپه میخریدیم کیلویی 100 تومان بعد میفروختیم کیلویی10 تومن به ظاهر ضرر میکردیم اما داشتیم انقلاب را حفظ میکردیم. این هزینهها را همین هیئاتیها میدادند.
بع همین جهت هیئتهای مذهبی شالوده انقلاب اسلامی است، اگر کسی بخواهد این را رد کند اصلاً انقلاب اسلامی را نفهمیده است. چرا انقلابهای گذشته شکست خورد؟ چون با هیئتها پیوند نخورده بودند، اعتقاد به امامت، ولایتفقیه و مرجعیت دینی پشت آن نبود. الان 40 سال است که این مملکت به واسطه این اعتقادات حفظ شده است، وگرنه با این حجم از حملههایی که به ایران شده چه از نظر فرهنگی، چه اقتصادی و چه نظامی ایران باید نابود میشد. اما الان 40 سال است پابرجاست. این به واسطه اعتقادات است و هیئت چون پایه آن اعتقادات را تشکیل میدهد هیچ وقت زمینگیر نمیشود، اما جریان روشنفکری چون بر پایه اعتقادات نیست زمینگیر میشود.
هیئت عبادت است و در عبادت خستگی اصلاً معنا ندارد. در عبادت انسان چون اوج میگیرد و از بعد زمان و مکان خارج میشود خستگی معنا ندارد. در زمان جنگ چون پشتوانهاش عبادت بود بچهها خسته نمیشدند. از کار برای جنگ خسته نمیشدند چون داشتند عبادت میکردند و هیئت چون عبادت دارد موتور محرکه بسیار قوی است که انقلاب را پیش برد و الان هم دارد پیش میبرد. سال 59 یا 60 مسئولین تبلیغات کشور پیش امام رفتند تا گزارش فرهنگی ارائه کنند. بعد گفتند که چه کار کنیم جامعه درست شود؟ مثلاً جشنواره برگزار کنیم، کتابخانهها را تقویت کنیم... چه کار کنیم؟ امام گفتند فقط هیئتها را تقویت کنید.
در رابطه با اشعار و شعارهای انقلابی که در دسته های و هیئات عزاداری قبل از انقلاب خوانده شده بود خاطرهای دارید؟
حاج منصور نورایی: سالیان زیادی گذشته و بعضی اشعار را فراموش کردهام. یکی از این اشعار این بود «سحر میشه،سحر میشه، سیاهیها به در میشه ، اما آخر مسلمانان، جهان از ظلم رها میشه». این شعر دو بند بود. یکی دیگر این شعر «ای شاه خائن» بود که حاج اکبر ناظم در هیأت قناتآباد سبکش را ساخته بود. اولین شعار انقلابی در روضه سیدالشهدا را من از مرحوم شاهحسین بهاری آموختم. - خدا رحمتش کند- شاهحسین از مداحان خوب ، باتقوا و انقلابی بود. انصافا مرد خدا بود. شعری که از او آموختم بند آخرش این عبارت بود: « زنده بادا حسین (ع) ، مرده بادا یزید.»
شعر ظلمستیز دیگر هم از حضرت عباس داشتند به این عنوان که « اهل عالم منم سردار کربلا، در ره دین شده هر دو دستم جدا، صورت پر ز خون افتخار من است ، ناله یاحسین این شعار من است» این شعر با سبک حماسی خوانده میشد. شاعر این شعر شاهحسین و سبکش از حاج اکبر ناظم بود. شاه حسین و حاج اکبر از شاگردان حاج مرزوق بودند. مرحوم شاهحسین عجیب انقلابی بود او را چند بار دستگیر کردند. او نمایشگاه ماشین داشت و اهل پاکت نبود. حاج اکبر هم انقلابی بود. نوحههای حاج اکبر ناظم مخلوط حماسه و احساس بود. اشعار حاج ناظم ضمن اینکه حماسی بود اشک انسان را هم جاری میکرد و باورهای دینی را زنده میکرد. در زمان تشییع ایشان حضور نداشتم چون در منطقه بودم.
مداحان دیگر هم در جریان انقلاب نقش داشتند؟
حاج منصور نورایی: بله افرادی مثل حاج سید محمد موسوی، علی انسانی، مرحوم ژولیده نیشابوری، حاج مهدی عسگری، حاج حسن پور بختیار.
خاطراتی از روزهای پیروزی انقلاب به خاطر دارید؟
حاج منصور نورایی: من تقریبا از سال 56 رسما در فعالیتهای مبارزاتی بودم. در آن زمان در یک کمیتهای که به عنوان حمایت از زندانیان سیاسی تشکیل شد؛ به خانواده زندانیان سیاسی و انقلابیون مبارزی که فراری بودند کمک و رسیدگی میکردیم. این فعالیتها به صورت پنهانی صورت میگرفت. به این خانوادهها پول و آذوقه و ... را میرساندیم. در بحث درمان هم کمکحالشان بودیم. تمام این فعالیتها را به صورت یک تیم انجام میدادیم که حاج ماشاالله عابدی هم در این گروه حضور داشت.
قبل از آن و در سال 54 هم اولین بار با آقا [رهبر معظم انقلاب اسلامی] آشنا شدم. در آن زمان مراسم دهه محرم در نمایشگاه سعدی واقع در خیابان ری برگزار میشد. در آن مراسم آقا منبر انقلابی میرفت و بعد از آقا هم مرحوم شاهحسین روضهخوانی میکرد. من هم با توجه علاقهمندی که منابر انقلابی داشتم در این مراسم شرکت میکردم . هنگامی که حضرت آقا به جبهه میآمدند هم من در گردان تخریب بودم و در آن مناطقی که ایشان بودند من حضور نداشتم. بعدها هم به مدت 9 سال مسئولیت نظارت سپاه ولیامر را بر عهده داشتم که در این مدت حضرت آقا را در مراسمها و دیدارها ملاقات میکردیم. علاوه بر این آقا مصطفی و آقا مجتبی خامنهای را هم در جبهه میدیدم و آنها عضو گردان حبیب بودند. پسران حضرت آقا به عنوان رزمنده در جبهه حضور داشتند. درست خاطرم نیست اما یکی از این دو عزیز در قسمت ادوات گردان حبیب فعالیت میکرد.
در مصاحبهای از شما خواندیم که با شهید بروجردی هم همکاری داشتهاید.
حاج منصور نورایی: رفاقت ما با شهید محمد بروجردی به قبل از انقلاب در سال 54 برمیگردد. شهید بروجردی بچه محل ما بود و مدرسه حاج آقا مجتهدی هم میآمد و درس میخواند. او عضو گروه توحیدی صف بود. با گروه منصورون و المهدی هم ارتباط داشت. اعضای این گروهها که غالبا از متدینین بودند بعدا با هم متحد شدند و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را تاسیس کردند. محمد بروجردی از اعضای اصلی گروه توحیدی صف بود اما مرام و تقوایش با سایر اعضای گروه تفاوت بسیاری داشت. محمد بروجردی بر خلاف یک سری از افراد گروه توحیدی صف تحصیلکرده و اهل مناجات، قرآن و پایبند به دستورات اسلام بود. شهید هادی بیکزاده، کشمیری و محمد بروجردی شاگردان حاج محمد سعیدیان از بازاریان مبارز و با اخلاق بودند. ایشان روحانی متدینی بود که عمامه نمیگذاشت و در خیابان ایران سکونت داشت.
من به همراه برادرم در یک مغازهای در پاساژ قندچی واقع در خیابان بوذرجمهری مشغول به کار بودیم. روبروی مغازه ما محسن کنگرلو از اعضای گروه توحیدی صف مغازه داشت. محمد بروجردی زیاد به آنجا سر میزد و ما هم از این طریق رفاقتمان با شهید بیشتر شد. شبها هم در مسجد همدیگر را میدیدیم. ما یک سری کتاب با نام «نامهای از امام موسوی کاشفالغطاء» چاپ کردیم که کتابهای جهاد اکبر و ولایت فقیه امام را در این کتاب آورده بودیم. این کتابها را محمد بروجردی و دوستانش چاپ میکردند و ما هم توزیع میکردیم. این کتابها را همراه با نوارها و کتابهای دیگری از امام بین مردم تقسیم میکردیم. شهید بروجردی فردی صالح بود و معتقدم بعد از ظهور امام زمان(عج) محمد برمیگردد. لقب مسیح کردستان واقعا برازنده محمد بود.
شما پس از انقلاب وارد سپاه شدید. چطور شد به سپاه رفتید؟
حاج منصور نورایی: من اول انقلاب در مدرسه رفاه زندانبان بودم. مدرسه رفاه مرکز عملیات بود و شهید کلاهدوز مسئولیت عملیاتها را بر عهده داشت. ایشان فردی بسیار شایسته بودند و اگر امروز زنده بودند خیلی به درد مملکت میخورد. ما زیر نظر ایشان در مدرسه فعالیت میکردیم و از طریق ایشان هم با سپاه آشنا شدم. البته در سال 58 من به دلیل مشکلات شخصی با اجازه شهید مطهری از فعالیتها فاصله گرفتم تا اینکه سال 59 جذب سپاه شدم و در سال 60 به آموزشهای نظامی اعزام شدم. بعد از آموزش آمدم سپاه منطقه 10 زیر نظر حاج داوود کریمی مشغول به خدمت بودم تا اینکه به درخواست حاج احمد متوسلیان عازم لبنان شدم. بعد از برگشت از لبنان در لشگر محمد رسولالله بودم تا سال 1366 در جبهه حضور داشتم.
در جبهه هم اکثرا در قسمت تبلیغات لشگر مشغول بودم. دو سال هم مسئول گروهان قمر بنیهاشم(تخریب) بودم. بعد هم در لشگر الزهرا که توسط حاج حسین اللهکرم تشکیل شد فرمانده گردان شدم. بعدا که لشگر حضرت رسول و الزهرا ادغام شد من هم مسئول ستاد اطلاعات لشگر شدم. حدود شش ماه هم در تیپ اطلاعاتی 313 حر انجام وظیفه کردم. تا 22 اسفند 1366 جبهه بودم که آقای محمد جهانبخت بیسیم زد و گفت: جلسه مهمی هست باید حضور داشته باشید. من هم از ارتفاعات الاغلو به باختران آمدم و در جلسه حاضر شدم.
سردار کاظمی که الان مسئول یکی از ردههای بالا سپاه است به من گفت که یک ابلاغیه از تهران آمده که کسانی که بدون اجازه تشکیلاتی آمدهاند بنا بر فتوای امام حرام است که در جبهه بمانند. من در اوایل حضور در جنگ با یک مرخصی 15 روزه از سپاه به منطقه اعزام شده بودم و تا سال 1366 با همان مرخصی 15 روزه در جبهه حضور داشتم. در این بازه زمانی، یک ریال هم من از سپاه حقوقی دریافت نکردم. بعد از این جلسه به تهران برگشتم تا با مجوز تشکیلاتی در جنگ حاضر شوم. هنگامی که به تهران رسیدیم چند روز بعدش پسرم محمد به دنیا آمد و بدین خاطر یک ماهی مرخصی گرفتم، وقتی مجددا در سپاه مشغول به کار شدم درخواست اعزام به جبهه را دادم که با مخالفت سخت مسئولین مواجه شدم. دوری از فضای جبهه برایم قابل تحمل نبود. فضای تهران برایم مثل زندان بود.
از آغاز جنگ چه خاطرهای دارید؟
حاج منصور نورایی: در 31 شهریور جنگ رسما آغاز شد. در آن زمان با منافقین خیلی بحث و درگیری داشتیم. خاطرم هست در ظهر روز 31 شهریور برای خرید نان از مغازه به میدان بهارستان رفتم. روبروی دکه روزنامهفروشی ایستاده بودم و تیترهای روزنامهها را میخواندم. آن زمان تیپ لباس پوشیدنم شبیه طلاب بود. فردی که بعدها فهمیدم از منافقین بود آمد کنارم و گفت: عمو پدرتان چند روز دیگر در میآید. الآن پالایشگاهتان را زدند. آبادان ، تهران و تبریز را هم زدند. گفتم چه میگویی؟ گفت: مگه خبر نداری! عراق به ایران حمله کرده است. گفتم هیچ غلطی نمیتوانند بکنند. مملکت دست ماست اجازه نمیدهیم کسی کاری انجام بدهد. امام هم همان موقع در سخنرانیشان گفت: «چیزی نشده است دزدی آمده سنگی انداخته است چنان سیلی به صورت صدام بزنیم که از جایش بلند نشود.»
به منافقین اشاره کردید. لطفا درباره نقش منافقین در جنگ ایران و عراق توضیح بدهید؟
حاج منصور نورایی: منافقین ظاهرشان خودی است بلکه اظهار خودیتر میکند. به عنوان مثال کشمیری، آنقدر تظاهر و مقدسنمایی داشت که کسی باور نمیکرد که او بخواهد شهیدان رجایی و باهنر را بکشد. در جنگ هم از این دست افراد داشتیم. خیلی از عملیاتهای ما را این افراد لو دادند. به عنوان مثال فرد منافقی در اطلاعات عملیات قرارگاه نفوذ کرده بود و تمام نقشههای عملیات والفجر مقدماتی را به طرف مقابل لو داده بود.
عملیات کربلای 4 هم توسط منافقین لو رفت. در آغاز عملیات هنگامی که توپخانههای ما شروع به شلیک کرد یکباره دیدیم بلافاصله توپخانههای آنها هم شروع به کار کرد. من همانجا به دینشعاری یا حاج منصور رحیمی گفتم حاجی عملیات لو رفته است. ابتدا باور نکردند، بعد گفتم ببینید دارند آتش تهیه میریزند. اگر عملیات لو نرفته باشد ابتدا ما باید آتش تهیه بریزیم نه آنها. وارد عملیات شدیم شب تا صبح نرسید که همه را به عقب برگرداندند. کلی هم تلفات دادیم.
حاج آقا همانطور که اشاره کردید هیئات عزاداری در دوران نهضت اسلامی نقش بارزی داشتند. در دوران جنگ تحمیلی هم همین طور بوده است. لطفا برای ما بگویید حال و هوای عاشورایی جبههها چگونه بود؟
حاج منصور نورایی: شهید شدن بچهها در جبهه فضا را تهییج میکرد و بیشتر به یاد امام حسین(ع) بودند. شما در نظر بگیرید وقتی شخصی از خانوادهای فوت میکند اعضای خانواده و نزدیکان متوفی دچار شوک روحی میشوند. حالا شما جبهه را در نظر بگیرید هر ماه عملیاتی داشتیم و طی این عملیاتها عدهای از بچهها به شهادت میرسیدند. خبر شهادت هر کدام از شهدا طبیعتا به رزمندگان شوک وارد میکرد و در روحیهشان اثر میگذاشت. ما برای اینکه روحیه بچهها را حفظ کنیم مراسمات مناجات و روضه برپا میکردیم. لذا رزمندگان هم از این طریق شارژ روحی میشدند. این مراسمات خود اثر وضعی هم میگذاشت و رزمندگان هم با روضهها مانوس میشدند.
شما همین امروز را نگاه کنید کسی که در اثر ضعف فرهنگی موجود موسیقی گوش میدهد با این موسیقی طی مرور زمان انس میگیرد. در جبههها رزمندگان آنقدر در فضای معنوی جبهه مناجات و روضه گوش میکردند با روضه و دعا انس گرفته بودند. به گونهای که اگر شخصی آرزوی شهادت داشت پناه به روضه و مناجات میبرد و یا حتی اگر کسی که حفظ جانش برایش مهم بود دست به دامان خدا و ائمه میشد. دعا پناهگاه رزمندگان در جبههها شده بود. روضه هم از طرفی بچهها را شارژ روحی میکرد. حالا شما در نظر بگیرید مراسم عاشورای افرادی را که دائما با دعا و روضه مانوس بودند چه طورر مراسمی میشد؟ بدین خاطر حال مراسمهای عزاداری در جبههها بهتر از مراسمهای تهران میشد. در دوران جنگ وعاظ و مادحین در نوسازی روحیه رزمندگان نقش مهمی داشتند. حجج اسلام پناهیان، عالی، ماندگاری، برادران ثمری، صفدری و... هم در لباس یک مبلغ و هم در لباس رزمنده در جبههها حضور داشتند. برخی از مادحین همانند حاج منصور ارضی معمولا در شبهای عملیات در منطقه حاضر میشدند و برای بچهها مراسم روضه و مناجات برپا میکردند. در این بین تعدادی زیادی از مادحین هم در لباس رزمنده بودند از جمله این افراد میتوان به آقایان رضا پوراحمد، عباس حاجیان، شهید داوود بنیجمالی، محمدرضا طاهری شهید سیدجواد اسلامیفر، شهید جواد رسولی، شهید غلامعلی رجبی، سعید حدادیان و محسن طاهری اشاره کرد.
در قسمتی از خاطراتتان از لبنان صحبت کردید. خاطراتی را از آن دوره و ماجرای اسارت حاج احمد متوسلیان را برای ما بگویید.
حاج منصور نورایی: در سال 1361 بعد از عملیات بیتالمقدس دو گردان از تیپ محمد رسولالله(ص) و یک گردان از لشگر ذوالفقار ارتش به لبنان اعزام شدند. من هم به همراه این گردانها به لبنان رفتم. من سپاه منطقه 10 زیر نظر حاج داوود کریمی مشغول بودم. یک روز حاج احمد متوسلیان به آنجا آمد گفت که نورایی را میخواهم با خودم به لبنان ببرم. حاج داوود با درخواست حاج احمد مخالفت نکرد اما در نهایت قسمت به این شد که من با حاج احمد به لبنان بروم.
حاج داوود حکم مرا زد و گفت برو پادگان امام حسین(ع) خودت را به تیپ محمد رسولالله(ص) معرفی کن. من هم رفتم پادگان و حکم را به آقای ابراهیمی مسئول دفتر ستاد نشان دادم و گفتم حاج احمد گفت که برای اعزام به لبنان، اینجا بیایم. او در جواب گفت ما نیرو نمیگیریم ظرفیت تکمیل شده است. گفتم که باید با چه کسی صحبت کنم؟ گفت که باید حاج ابراهیم اجازه بدهد. حاج ابرهیم همان شهید همت بود. من تا آن زمان حاج همت را ندیده بودم. سلام کردم و حکم را نشان دادم و گفتم که میگویند ظرفیت پر شد. حاج همت گفت: شما برو بگو ابراهیم گفت ثبت نام کنید. از آنجا با حاج ابراهیم همت رفیق شدم. حاج همت انصافا فردی خوشاخلاق بود.
بعد از چند روز حدود ساعت 10 شب بود به همراه شهیدان کاظم رستگار، شیری و حدود 15 نفر از فرماندهان بالای یک هواپیمای باری سوار شدیم، و در قسمت پایین هم ادوات جنگی و ترابری قرار داشت. فردا ظهر موقع نماز به پادگان رسیدیم. شهید مجید سیبسرخی را دیدم و گفتم اینجا برنامه نماز ندارید. مجید هم در پاسخ گفت نه اینجا هر کسی برای خودش فردی میخواند. همان جا اذان گفتم و بچهها را در میدان صبحگاه برای اقامه نماز جماعت جمع کردیم. مُهر هم نداشتیم کلی سنگ جمع کردیم و به عنوان مهر استفاده کردیم. فردا صبح هم با صدای بلند اذان را گفتم و به چادرها رفتم، بچهها را برای نماز جماعت بیدار کردم. بدین ترتیب بساط نماز و مناجات را آنجا برپا کردیم.
فردای آن روز قرار شد بچهها برای زیارت رأس الحسین، حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) بروند. من در رأس الحسین(ع) شروع به مداحی کردم. حال عجیبی برپا بود. هنوز چهره برافروخته شهیدان دستواره، همت و حاج احمد متوسلیان در خاطرم هست بعضی از بچهها از حال رفتند و بیهوش شده بودند. در این مدتی که در سوریه بودیم مجالس با شکوهی را در حرم اهل بیت برپا میکردیم. سپس بچهها را به پادگان زبدانی یا قنیطره منتقل کردند. اردوگاه این پادگان مسجد نداشت، اما سالنی متروکه داشت. با یک عده از بچهها سالن را تمیز کردیم و در بین وسایلی که در آنجا بود یک بلندگو پیدا کردم و با سیم تلفن به یک بوقی که در ارتفاع زیادی از سالن قرار داشت به سختی وصل کردیم. زیلوهای پلاستیکی هم خریدیم و به همین ترتیب مسجدی آنجا راه انداختیم. برنامههای فرهنگی ما در پادگان از 45 دقیقه مانده به اذان صبح با قرائت مناجات و قرآن و اذان شروع میشد و با زیارت عاشورای مفصل بعد از نماز تمام میشد. در سایر اوقات شرعی هم برنامهها به همین شکل بود.
چگونه از اسارت حاج احمد با خبر شدید؟
حاج منصور نورایی: شب بیستوهفتم ماه رمضان بود. شبهای ماه رمضان مراسم مناجات داشتیم. مشغول قرائت مناجات امیرالمؤمنین بودم که فردی در گوشم گفت: حاج احمد و رستگار و موسوی را اسیر کردند برایشان دعا کنید. حال و هوای عجیبی در مراسم برپا شد. بچهها هم ناراحت و محزون بودند. نوار آن جلسه موجود است از صداهای آن نوار میشود حال بچهها را درک کرد.
حدود 20 روز بعد از اعزام ما به لبنان امام در سخنرانی اعلام کرد «راه قدس از کربلا میگذرد» و دستور دادند که رزمندگان از سوریه برگردند. بعد از صحبت امام اکثر نیروهای رزمنده برگشتند و تعدادی از بچههای اطلاعات و تبلیغات و حدود 50 نیرو بسیجی برای پست دادن ماندند. حاج ابراهیم همت نیز به همراه بچهها به ایران بازگشت و هنگام اسارت احمد متوسلیان در آنجا نبود. من و شهیدان رستگار، طرقی و ناصر شیری، کارور، بستانچی، بیگی و احمد غلامی به لبنان رفتیم و در آنجا کار شناسایی انجام میدادیم و برای مردم لبنان هم کار فرهنگی میکردیم. در مدت زمانی که من آنجا بودم حزبالله لبنان در خانه سیدعباس موسوی تاسیس شد و شیخ صبحی، طفیلی اولین دبیرکل حزبالله شد. بعد از مدتی به دلیل کمخوابی و کار زیاد مریض شدم و من را به تهران فرستادند و در بیمارستان بستری کردند. پس از بهبودی درخواست اعزام مجدد به لبنان را دادم که با مخالفت شمخانی مواجه شدم.
شما جانباز هم هستید؟ در دوران دفاع مقدس در عملیاتهایی هم حضور داشتید؟ در این رابطه هم صحبت کنید.
حاج منصور نورایی: چند مرحله جانباز شدم. اولین بار در عملیات یا زینالعابدین، مرحله دوم در مسلم ابنعقیل از ناحیه کمر مجروح شدم. عملیات والفجرمقدماتی از سر تا پا مجروح شدم و هنوز هم تعدادی از ترکشها در بدنم به جای مانده است در این دوران چند ماهی بیهوش بودم. در عملیاتهای والفجر 8، کربلای1 ، خیبر، کربلای5 نیز مجروح شدم. در عمیات کربلای 5 و خیبر اسمم را جزء آمار شهدا رد کرده بودند.
با توجه به حضورتان در عملیات خیبر درباره نحوه به شهادت رسیدن حاج ابراهیم همت اطلاعاتی دارید؟
حاج منصور نورایی: من روز قبل از شهادت حاج همت مجروح شدم و به عقب برگشتم. حاج همت به همراه برادر همسر من شهید محمود برهمه با هلیبرد جهت شناسایی به جزیره مجنون میروند. در جزیره مجنون کنار شهید همت گلوله توپ دشمن منفجر میشود و این عزیزان به شهادت میرسند. حاج همت همانند سیدالشهدا سرش از تنش جدا میشود. من وقتی به تهران آمدم خبری از شهادت بچهها در جزیره مجنون نداشتم مادر همسرم سراغ شهید محمود را گرفت. من هم بنا بر آخرین اطلاعاتی که داشتم گفتم محمود در خط صحیح و سالم است اما فردا صبح برادر کوچکترش به خانه ما آمد و گفت: حاجی! مگه نگفتی محمود سالم است؟ الان جنازهاش را به معراج شهدا آوردند! من باور نمیکردم. گفتم برویم معراج شناسایی کنیم، امکان ندارد محمود باشد. رفتیم معراج و دیدیم محمود شهید شده است. همانجا از بچهها ماجرا را پرسیدم که گفتند کنار همت در جزیره مجنون شهید شده و پیکرش را با همت آوردند. اصل ماجرای شهادت شهید همت همین ماجرا بود و اخیرا یک عدهای در نهایت شیطنت با انحراف این قضیه را نقل میکنند. شهید همت فردی بسیار باتقوا بود و بین رزمندگان بسیار محبوبیت خاصی داشت.
شما خودتان از خانوادههای معزز شهدا هستید. از برادر شهیدتان عباس نورایی بگویید؟
حاج منصور نورایی: خاطرات زیاد هست برادر من بسیار با تقوا بود. یک روز از منطقه برگشته بود و در حیاط منزل خانمش نامهای را با عنوان راهیان کربلا به او میدهد. شهید نامه را میبوسد مجددا قصد عزیمت به جبهه را میکند. این ماجرا را خانواده به من اطلاع دادند که عباس دوباره میخواهد جبهه برود. من هم آن زمان جبهه بودم مرخصی گرفتم به تهران رفتم و با عباس صحبت کردم و گفتم: اوضاع خانواده روبهراه نیست. این خانه تازه چند شهید داده است. شما پیش مادر بمان. خدا تازه به تو بچه داده مواظب زن و فرزندت باش. تو بروی جبهه چه کسی خرج زن و بچهات را میدهد؟ عباس گفت وظیفه من دادن خرج این بچه نیست این وظیفه خداست. وظیفه من حضور در جبهههاست. هنگامی که برادرم شهید شد پشت کولهپشتیاش نوشته بود شهید جامانده! و آخر هم همینطور شد. بعد از 28 سال پیکرش در تفحص شناسایی شد.
تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید. اگر نکته خاصی باقی مانده بیان کنید؟
حاج منصور نورایی: فقط یک نکته را به شما جوانان عرض کنم. امروز مشکلات در کشور زیاد است اما امیدواری خودتان را نسبت به انقلاب از دست ندهید. یک خاطرهای در این زمینه برایتان نقل میکنم. اوایل رهبری حضرت آقا بود من به همراه پرسنل نیروی هوایی سپاه به منظور بیعت با آقا به بیت رهبری رفته بودیم. آن زمان هنوز حسینیه امام خمینی(ره) ساخته نشده بود و آقا در همان محوطه باغ سخنرانی میکرد. ایشان در ابتدای سخن فرمودند «من خودم میدانم من کجا و شخصیت بزرگی مثل امام کجا؟ روحیه و امیدتان را از دست ندهید.» در ادامه آقا خاطرهای را نقل کردند: «در سال 1362 بود من به همراه آقای هاشمی به دیدار امام رفتیم و از امام خواستیم که برای تقویت روحیه مردم سخنرانی کنند. امام هم در پاسخ گفت من حالم مساعد نیست و سخنرانی نمیکنم. بعد از صحبت امام آقای هاشمی به جبهه رفت و من هم به مشهد رفتم. ناگهان خبری دادند که امام دار فانی را وداع گفته است. با عجله به سمت تهران حرکت کردیم. قبل از اینکه به بیمارستان برسیم اعلام کردند که امام احیا شده است. بعد از چند روز خدمت امام رسیدیم و گفتم چه خوب شد شما آن روز سخنرانی را قبول نکردید اگر در سخنرانی اتفاقی برایتان میافتاد جلوه خوبی نداشت. امام در پاسخ گفت آقای خامنهای شما این را میگویید من از سال 1342 احساس میکنم که دست غیبی این انقلاب را به جلو میبرد.»
منبع: پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی
افزودن دیدگاه جدید