و خدا صدای آشفتگی باد را شنید....
وارث: درست وقتی که آسمان ، ابرهایش را گم کرد و نفس زمین به شماره افتاد...
خدا صدای آشفتگی باد را شنید و قصه ات را آغاز کرد.
قصه ی پنجره ای روی دیوارهای بی روزنه...
قصه ی روزی که هرچه می رود، به شب نمی رسد...
و " تو" شروع شدی مثل تمام رودخانه ها
و پیچیدی به سمت گلهای گمشده در دشت...
خدا قصه ی " تو" را در ابتدای همخوانی قناریهای دنیا و پرواز دسته جمعی قاصدک ها
نوشته است تا " بردگی "بمیرد و " زندگی " جان تازه بگیرد." احد " تو را به نام "
احمد(ص)" سرود و امتدادت داد تا ناشناس ترین روستای روی زمین...
***
از آغازت ، روزهای بیشماری گذشته است، اما هر بار که قصه ات گره می خورد،
دنیا به بهاری تازه می رسد و زندگی ، نفس تازه می کند...
... ادامه داری تا همیشه و رایحه ات در مشام جهان باقی ست...
گلدسته هایت هر روز ، دست تکان می دهند برای بقیع بی کبوتر...
برای ستاره های نیمه تمام...
برای پرنده های خیس...
و دعا می کنند که: ستم ، زنده به گور شود و حضرت " احد" ، قصه ی " احمد(ص) " را
با طلوع حضرت " حجت (عج) " به اوج زیبایی برساند.
نویسنده: سعیده صلاحی