شعر/قدیس تر ز منزلت کبریا حسن

کد خبر: 92106
حمید ویرنشان
وارث

 

بلبل به حال مست خبر داده بر چمن
شد باغ پر ز پچ پچ مینا و نسترن
پروانه باز کرده لبش را به این سخن
گل آمده به دامن گلدان پنج تن
او کیست جز ثلاله ی خیرالنسا حسن

با دیدنش هر آینه دل باخت جبرئیل
با شوق و ذوق سمت زمین تاخت جبرئیل
هم زیر پاش بال و پر انداخت جبرئیل
هم سایبان به روی سرش ساخت جبرئیل
قدیس تر ز منزلت کبریا حسن

بر دامن محبت زهرا تجلّسش
هم رتبه ی جلالت مولا تقدّسش
عیسی پدید آمده از یک تنفّسش
میشد که واشود پر پرواز فطرسش
بخشید بر حسین خود این تحفه را حسن

شب در میان چشم سیاهش نشسته مست
یک کهکشان به صورت ماهش نشسته مست
لیلا جنون گرفته به راهش نشسته مست
عاصی که گوشه ای به گناهش نشسته مست
بخشیده شد به جمله ی “العفو یاحسن”

پیغمبری به دامن کوثر گذاشتند
آیینه ای مقابل حیدر گذاشتند
روز قیامتی که به محشر گذاشتند
در اختیار کامل شَبر گذاشتند
پس حشر روز ماست، والحشر باحسن

موسی نشسته روی دو زانو برابرش
عیسی رسیده تا که شود عبد و نوکرش
یوسف بریده دست نه، انداخته سرش
در کودکی به دوش نبی بود منبرش
زینت برای دوش نبی خدا حسن

لب سرخ و گونه سرخ و رخش جلوه ی قمر
در لابه لای موش دمیده دم سحر
دور لبش جوانه زده بذر نی شکر
شیرین بیان خانه ی مولاست این پسر
آرامش و قرار دل مرتضی حسن

امری بدیهی است به عالم تقدمش
مستی شروع میشود از جوشش خُمش
بوی بهشت می رسد از هر تبسمش
زل میزنند بر قد او شهر و مردمش
گر بگذرد به ناز ز پس کوچه ها حسن

نور رخش به عرش بیاید ادامه اش
داوود مست صوت اذان و اقامه اش
بوسه زده خدا به  جبین اَمامه اش
 شدبافته به دست خداوند جامه اش
تا سر شود به جمله آل عبا حسن

هنگام خلق خورده به نامش خدا قسم
با نور او بهشت پدید آمد از عدم
هر لحظه معجزه بزند با دمش قدم
مومن به لطف و مهر نگاهش شده عجم
آری جواب آیه ی قالو بلا: حسن

بر کوه مومنون علم نهضتش بلند
آوازه ی کرامت بی منتش بلند
خورشید، روی شانه ی قد قامتش بلند
تا کعبه شد هر آینه از قدرتش بلند
پیغام آمد از لب رب: مرحبا حسن

جنگ جمل تجلی شور شجاعتش
یک صحنه از نمایش روز قیامتش
هو میکشد خدا ز فتوحات هیبتش
دشمن هجا هجا شده از تیغ و ضربتش
فریاد زد علی که کفایت؛ بیا حسن

برنده تیغ او به خدا مثل ذوالفقار
دشمن نداشت راه نجاتی بجز فرار
در اختیار جبر حسن کار کارزار
از ترس پیر شد زن پست شتر سوار
کوری چشم او؛ پسر مصطفی حسن

دم میزنند از کرمش هر کجای شهر
از او کریم تر چه کسی؟ در کجای شهر؟
شد اسم مستعار حسن، نا خدای شهر
برگشته شاه از در خانه ش گدای شهر
امید اول دل هر بی نوا حسن

دریای جود بود و ندیدند ساحلش
می داد بیشتر ز تقاضا به سائلش
حاتم چو شیرخواره و طفلی مقابلش
قربان این همه کرم و نرمی دلش
روزی دهنده ی همه ی ماسوا حسن

یک شهر بود و رأفت یک مرد مهربان
یک شهر بود و سفره ای از شیر و آب و نان
با اینکه داشت شأن و مقامی در آسمان
هم سفره بود با همه حتی جذامیان
خود می رود همیشه سراغ گدا حسن

باشد تهی دو دست گدای حسن؟! محال
خورشیدِ نعمت و کرمش بوده بی زوال
حتی رسانده نور به این میوه های کال
بین گلوی من بخدا مانده یک سوال
مانده بدون صحن و حرم پس چرا حسن؟

در شهر مادری خودش هم غریب بود
هر ساعت و دقیقه دمادم غریب بود
اصلاً حسن به عالم و آدم غریب بود
بیش از حسین و داغ محرم غریب بود
غمنامه اش فجیع تر از کربلا حسن

یک کوچه بود و فاجعه ای در برابرش
روی زمین به ضربت نامرد، مادرش
مادر گرفت روی زمین دست بر سرش
خون میچکید وای من از زیر معجرش
از یاد می برد مگر این صحنه را حسن

در کوچه ازدحامی و غوغا شد و گذشت
مادر به همت پسرش پاشد و گذشت
از آن به بعد قامت او تاشد و گذشت
مویش سفید ماتم زهرا شد و گذشت
شد قهر با تمامی آن کوچه ها حسن

با صد امید باز به درگاهت آمدم
ای بی ضریح! آه به دنبال مرقدم
من آن کلاغ زشت و سیاهِ بدِ بدم
اما حلال کن به سر بام مشهدم
یاد توام مقابل ایوان طلا حسن!

آهو که نیستم تو برایم پناه باش
پایم شکسته، باز بیا تکیه گاه باش
من آن گدایم و تو همان پادشاه باش
رفتند از برم همه، اما تو آه باش
من را بخر ببخش به حق رضا حسن


افزودن دیدگاه جدید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.