المومن کالجبل الراسخ
هر روز شهید می آوردند...
پیرمر، دست تنها بود اما سخت کار میکرد و کمتر وقتی برای استراحت داشت.
روزی از روزها همین که داشت لابلای پیکرمطهر شهدا عبور می کرد، شهید نظرش راجلب کرد؛ کمی بالای سر شهید نشست روبه شهید کرد و با همان لهجه ی شیرین اصفهانی گفت:
باریکلاااا، باریکلاااا، و بلند شد و به کارش ادامه داد.
یک نفر که شاهد این قضیه بود، سراغ پیرمرد رفت و جویاشد.
پیرمرد نجار تمایلی به صحبت کردن نداشت. همان یک نفر، سماجت کرد، تا ببیند قضیه ی باریکلا گفتن های پیرمرد چه بوده است.
پیرمرد با همان آرامش گفت: پسرم بود.
منبع: روضه نیوز