قاسم ابن الحسن (ع) در مقاتل

کد خبر: 42641
چگونگی شهادت قاسم بن الحسن (ع)

قاسم ابن الحسن (ع) در مقاتل

سلام بر قاسم، فرزند حسن بن على؛ ضربت خورده بر سرش، و زِرهش كَنْده شده، هنگامى كه عمویش حسین را صدا زد! پس عمویش، خود را مانند بازى شكارى، بر بالاى سرش رسانْد و او، پاهایش را به خاك مى سایید و حسین علیه السلام مى فرمود: «[از رحمت خدا] دور باشند قاتلان تو؛ كسانى كه روز قیامت، دشمنشان، جدّ تو و پدر تو هستند!

گفت : به خدا سوگند ، به او حمله خواهم بُرد !

آن گاه ، بر او حمله بُرد ، و باز نگشت تا با شمشیر ، بر سرش زد . آن جوان ، به صورت ، [بر زمین] افتاد و فریاد برآورد : عموجان !

حسین علیه السلام ، مانند باز شكارى ، نگاهى انداخت و مانند شیر شرزه ، به عمرو، یورش بُرد و او را با شمشیر زد . او ساعد دستش را جلوى آن گرفت امّا از آرنج ، قطع شد . فریادى كشید و از امام علیه السلام ، كناره گرفت . سواران كوفه ، یورش آوردند تا عمرو را از دست حسین علیه السلام بِرَهانند ؛ امّا عمرو در جلوى سینه مَركب ها قرار گرفت و سواران ، با اسب بر روى او رفتند و وى را لگدمال كردند تا مُرد.(1)

غبار [ نبرد ] كه فرو نشست ، حسین علیه السلام بر بالاى سر جوان ، ایستاده بود و او پاهایش را از درد ، به زمین مى كشید . حسین علیه السلام فرمود :

بُعداً لِقَومٍ قَتَلوكَ، ومَن خَصمُهُم یَومَ القِیامَةِ فیكَ جَدُّكَ! «از رحمت خدا دور باد گروهى كه تو را كُشتند و كسانى كه طرفِ دعوایشان در روز قیامت ، جدّ توست

سپس فرمود :

ثُمَّ قالَ: عَزَّ وَاللّه ِ عَلى عَمِّكَ أن تَدعُوَهُ فَلا یُجیبَكَ ، أو یُجیبَكَ ثُمَّ لا یَنفَعَكَ! صَوتٌ وَاللّه ِ كَثُرَ واتِرُهُ و قَلَّ ناصِرُهُ.

«به خدا سوگند ، بر عمویت گران مى آید كه او را بخوانى و پاسخت را ندهد یا پاسخت را بدهد و سودى نداشته باشد ؛ صدایى كه ـ به خدا سوگند ـ ، جنایتكاران و تجاوزگران بر آن ، فراوان و یاورانش اندك اند» .

سپس او را بُرد و گویى مى بینم كه پاهاى آن جوان، بر زمین كشیده مى شود و حسین علیه السلام، سینه اش را بر سینه خود، نهاده است. با خود گفتم: با او چه مى كند؟ او را آورد و كنار فرزند شهیدش على اكبر و كشتگان گِرد او كه از خاندانش بودند، گذاشت. نام آن جوان را پرسیدم. گفتند: قاسم بن حسن بن على بن ابى طالب است.(2)

 

از مصائب سنگینی که به اهل بیت: رسید در روز عاشورا، شهادت حضرت قاسم(ع) بود.

در کتاب منتخب طُرِیحی، بحارالأنوار علامه مجلسی جلد چهل و پنج صفحه‌ی سی و چهار، مقاتل الطالبین، ارشاد شیخ مفید صفحه‌ی صد و هفت و طَبَری و وقعه الطف ابومخنف، لوط ابن یحیی[۱]، این گونه واقعه­ی شهادت را نقل کرده‌اند:

وقتی همه‌ی اصحاب شهید شدند و نوبت به فرزندان حضرت مجتبی(ع) رسید، قاسم به محضر حضرت حسین(ع) آمد، گفت: عمو اجازه‌ی رفتن می‌خواهم. حضرت(ع) فرمود: برادرزاده! تو نشانه و یادگار برادر منی، تو باش و به میدان نرو، که وجود تو دل تسلیِ من است.

راستی این چه مقام باعظمتی است که در سن سیزده سالگی باعث آرامش دل عمو است؟ وقتی دید عمو اجازه نمی‌دهد، به شدت اندوهگین و گریان روی زمین نشست. اصرار کرد، دید عمو اجازه نمی‌دهد. سر روی پای عمو گذاشت، یادش آمد پدرش بازوبندی به بازویش بست که در آن حرزی قرار دارد، که پدر وصیت کرده، هر گاه غصه‌دار و ناراحت شدی این بازوبند را باز کن و بخوان و معنی‌اش را بفهم و حتماً به آن عمل کن. قاسم به خودش گفت سال‌ها است که بر تو گذشته و چنین اندوه و غمی به تو هجوم نکرده، حالا باید بازوبند را باز کنی و ورقه‌ی در آن را بخوانی. وقتی باز کرد دید نوشته: فرزندم به تو سفارش می‌کنم هرگاه عمویت را در کربلا در محاصره‌ی دشمن دیدی، هرگز جنگ با دشمنان خدا و پیامبر خدا را رها مکن و از جانبازی در رکاب عمو امتناع نورز، اگر عمو اجازه‌ی رفتن نداد به او اصرار کن تا اجازه بگیری.

قاسم بلند شد، نوشته را به حضرت حسین(ع) داد. امام(ع) وقتی خط برادر را دید، دست به گردن قاسم انداخت، او را در آغوش گرفت. عمو و برادر زاده آن قدر گریه کردند که به حالت بی حال شدن روی زمین افتادند. در هر صورت امام(ع) قاسم(ع) را به خیمه برد، عباس و عون و مادر قاسم را طلبید و در حضور آنان به زینب کبری(س) فرمود: صندوق مخصوص مرا بیاور، قبای حضرت مجتبی(ع) را به او پوشاند، عمامه‌ی حضرت حسن(ع) را بر سرش گذاشت. اهل بیت: با دیدن این منظره گریه‌ی شدید کردند.

امام(ع) وقتی آماده شدن او را دید، فریاد زد: پسرم! آیا با پای خودت به سوی مرگ می‌روی؟ گفت: عمو! چگونه نروم در حالی که تو را میان این همه دشمن یکّه و تنها و غریب و بی‌یار می‌بینم؟ عمو جان! جانم فدای جانت. امام(ع) گریبان لباس قاسم را چاک زد، عمامه را به دو طرف صورت قاسم آویخت و به این صورت او را به میدان فرستاد که هم از چشم زخم دور باشد و هم از حرارت آفتاب.

حمید ابن مسلم ازدی خبرنگار واقعه‌ی کربلا می‌گوید: دیدم نوجوانی به میدان آمد، پیراهن و لباسی کمی در برداشت و نَعلِینی عربی که بعد نَعلِین طرف چپ هم گسیخته بود، با دشمن جنگید، سی و پنج نفر را کشت، لشکر دیدند حریف او نمی‌شوند. بدنش را سنگ باران کردند. عمر ازدی گفت: به خدا قسم به او حمله می کنم و خونش را می‌ریزم. در گرما‌گرم جنگ با شمشیر فرق مبارک قاسم را شکافت. عمو را به یاری طلبید. امام(ع) مانند شاهبازی که به سرعت از بالا به پایین بیاید، به میدان تاخت. ولی وقتی رسید که دید عمر ازدی می‌خواهد سر از بدن قاسم(ع) جدا کند. حضرت(ع) شمشیرش را حواله‌ی او کرد. دست قاتل جدا شد، او قبیله‌اش را به یاری طلبید. قبیله به امام(ع) حمله کردند. جنگ سختی در‌گرفت. بدن قاسم زیر سمّ اسبان خشمگین ماند.

 

وقتی آتش جنگ فرو نشست، امام(ع) بالای سر قاسم آمد دید پاشنه‌ی پا را برای جان کندن به زمین می‌سایید. صدا زد: برادر زاده‌ام! به خدا قسم برای عمویت بسیار سخت است که او را به یاری بطلبی و نتواند جوابت را بدهد و تو را یاری کند و نتواند برای رفع مشکل تو کاری انجام دهد. سپس سینه‌ی قاسم را به سینه گرفت، در حالی که به خاطر کوبیده شدن اعضایش زیر سمّ اسبان پایش به زمین کشیده می‌شد، او را به همان حال کنار کشته‌ی اکبر آورد و اهل بیت: را به خاطر این مصیبت سنگین امر به صبر و استقامت کرد.

 

 

 

 .....................................................................................

پی نوشت ها:

1. همانگونه که در متن طبری ملاحظه می شود و نیز بر اساس سایر منابع كهن و مشهور ، در این هجوم ، به شهادت رساننده قاسم ، زیر دست و پاى لشكر قرار گرفت و هلاك شد ؛ امّا در برخى كتب متأخّر ، مطرح شده كه قاسم ، زیرِ دست و پاى لشكریان ، كشته شد.

2.  تاریخ الطبری: ج 5 ص 447، الكامل فی التاریخ: ج 2 ص 57ظ